باید برای همه فرق کند. جایی که بالاخره تسلیم می شوند و تمام آرزوهای خویش را مانند کوله باری سنگین، از دوش برکشیده و بر زمین می گذارند و با نگاهی حسرت بار؛ چشم بر آن و به پشت سر و راهی که طی کرده اند انداخته و پیش رویی بی افق را بعد نظاره می کنند و همچنان که هنوز به آن می نگرند پیش می روند. ابتدا با قدم های سنگین، شانه های عادت ناکرده به سبک بالی آزار دهنده و افکار مغشوش از آرزوهایی که حالا به دنبال مبدا هر کدام جستجو می کنند. آن یکی را چند سالگی بود که برداشتم؟ بزرگترینشان برای اوایل جوانی ام بود؟ لطیف ترینشان را با دیدن او بود که برگرفتم؟ محال ترینی که با اعتماد به نفسی باورنکردنی به چالش کشیدمش؟ یا آن یکی که از فرط کوچکی به حساب نمی آمد و اما دوست داشتنی ترینشان بود؟ فرقی نمی کند. حالا همه را در کوله باری یک جا پشت سر می گذارم و پیش می روم و این بار، کوله ای به پشت ندارم و اما خمیده تر از قبل نه شانه هایمان هستند که ذهنم است در سبکی امیدهایی که محرکش بودند برای پیش رفتن. برای پیش تر رفتن.
دوا ـ به قول خودش ـ در نامه ای تعریف می کند یک بار که سر میزی با چند دوست پاتوقی و جدی که در حال مباحثه بوده اند سخت، نشسته بوده و غرق در کنج دنج خویش و موسیقی ملایم کافه یا همچو جایی بوده که آن وسط چند نفر هم همراه موسیقی بلند می شده اند و حرکات موزون! می کرده اند. تعریف می کرده که دخترک جوان همراه یکی از آن آدم های جدی هم، که گویی موسیقی و حرکات ملایم و موزون آدم ها او را هم به شادابی جوانی فرا می خوانده چشم در چشم تنها آدم فارغ آن جمع گردانده و دعوت کرده تا همراهش باشد در این سمفونی حرکات. او هم که حالی شاید نداشته برای همراهی و میلی، بعد از رد دعوت محترمانه ی اول، بار دوم برای عذرخواهی مودبانه می گفته پیرم و آن دختر جوان هم به قول او باز، بی خبر از سخن حافظ ما لابد، پاسخ می داده: بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد ..
آدم ها گاهی آدم هایی را نیاز دارند که به در آغوش کشیدنی هم که نباشد به نگاهی میهمانشان کنند تا تن را که خیر، جان را جوان کنند.
یکی از آن خصلت های گاه و بی گاه نیز چنین است که زمان هر کدام از آن مناسبات/مقدرات اجتماعی تحمیلی! که می رسد و به ناچار کاری باید در آن راستا کرد، میل سرکشی رخ می نماید و به هر علاقه ای متوسل می شود تا دهن کجی درخوری نسبت به این قرارداد تحمیلی کرده باشد. چه هر چه به امتحان و تحویل پروژه و از این دست نزدیک تر می شویم، میل به کتاب خواندن و تماشای فیلم و عکاسی و نقاشی و خیال پردازی نیز بیشتر می شود. از این روست که فصل امتحانات معمولا از پربارترین فصول رسیدگی به عوالم و علائق نهان و پیدا و گاه حتی کشف دسته ای جدید از این دست موضوعات است.
از آن آرزوهای غریب هم همین این است که سوار بر فرقی نمی کند کدام، یکی از آن هواپیماهای کوچک جنگ جهانی دومی مثلا پی-38 باشی و در دل شب به قلب دشمن زده باشی و بعد در کمین شکاری های دشمن مسلسلت هم گیر کرده باشد و هواپیما آسیب ببیند و تو مستاصل از فرمان پذیری پرنده ات در میان انبوه گلوله ها خود را رها کرده باشی و تسلیم سرنوشت و آن گاه ناگهان زیبایی چراغ های روستای زیر پایت در ظلمات شب و آتش انفجارها و رد سرخ گلوله ی مسلسل ها چنان شعفی برایت ایجاد کرده باشند که گمان کنی تا به حال آن همه زیبایی را یکجا ندیده ای. زیبایی زاییده در دل ظلمات شب و شناوری در آسمان و مرگ بسیار نزدیک و لابد بادی که بینی ات را سرخ کرده از سرما و اغتشاش تمام در میان سکون افکارت.
تا به حال چندبار خواسته ایم خودمان را با ورژن موجود در خواب هایمان جا به جا کنیم؟! گاهی برای زیست در داستانی که آن ورژنمان در حال تجربه اش است، گاهی برای داشتن چیزهایی که آن ورژنمان داراست و گاهی برای بودن او برای این که ما نیست! یعنی خاطرات و روزمرگی ها و حتی برنامه های آینده مان که گاهی به سان زنجیرهایی بر ما سنگینی می کنند را نداشتن او بر خود می شود آرزویی بر ما برای او شدن. یک جور خود بی خودمان! بودن.
از کجا بدانیم وبلاگی که رها شده به فراموشی بوده یا غفلت. از کجا بدانیم خالقش حالا در میان ماست و مخلوقی رها کرده دارد و یا نیست و خالقی رها شده! است. وبلاگ ها هم گاهی به مانند جوجه گنجشک های رها شده در میان برگ های درختی سالخورده، ترحم برانگیزند.