لو یا تان

بی دار مان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

مادربزرگ مُرد

 

مادر بزرگ مرد. دو سال پیش. یک سال بعد از اولین و آخرین اشاره ام به او در نوشته هایم. در تنهایی مرد. سال ها بود تنها صدایش را شنیده بودم. همان صدای رنجور همیشگی این سال ها. اما در سفری اجباری برای کاری دیگر او را دیدم. آخرین تصویر از او چشمان خیره اش به چشمانم است که گویا در جستجوی کسی بود. مثل همه ی آن ماه های آخر قند می خواست. به او قند دادم و نگاهم می کرد. با آن چشمان ریز و خالی اش. شاید هم خالی چشمان خودم بود در چشمانش. نمی دانستم چند روز پس از بازگشتم، برای همیشه خواهد رفت. ناله هایش هنوز در گوشم است. ناله نبود، آهِ رنج بود. رنجِ بودن گویا. مادربزرگ. نمی خواستم برای مرگت بنویسم. می خواستم در آخرین نوشته ام از تو، هنوز زنده باشی. مرا می بینی؟ باز هم برایم چای شیرین خواهی آورد؟ برایت قند آوردم. همه چیز عوض شده. حالا هیچ کس هیچ کس را دوست ندارد. با رفتنت همه چیز گویا از هم گسست. چرا رنگ کودکی هامان انقدر کدر می شود وقتی بزرگ می شویم. آدم ها را چه می شود که همه چیز را از یاد می برند. مادربزرگ بلند شو. برایم یک مشت قند بیاور. چایی ام تلخ است.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اویان

همه ی ما محکوم به تکرار هستیم!


زمان که می گذرد خواستنی های دست یافتنی کم کم باطن خویش را به نمایش می گذارند و آرزوهایی می شوند دست نایافتنی. و هر چه بیشتر می گذرد آرزوها نیز به محالات مبدل می گردند. یکی از آن خواستنی های همیشگی ام به روز بودن در خواندن کتاب ها بود. این که هیچوقت کتاب نخوانده ای از قبل نداشته باشم و کتاب هایی که نو به نو تالیف و ترجمه می شوند را همان روزهای اول نشر شروع به خواندن کنم. خب، عجیب نیست از آن جا که ما در انتهای زمان تاریخی جاری! قدم به این دنیا گذاشته ایم و قبل از ما انبوه کتاب ها بوده اند، آرزوی از ابتدا محالی بوده است ولی سعی در دستیابی به آن در مقیاس کتابخانه ی خود نیز حتی دوست داشتنی است. اما حالا گویا میلی دیگر نیز علاقه به راهبندان دارد. دوباره خوانی کتاب هایی که از کنار جلوس کرده شان بر کتابخانه که می گذری گویا صدایت می کنند و این بار نه خود کتاب تنها، که خاطرات لای صفحات و کلمات و آن زمان خاص خوانش نیز تو را فرا می خوانند. این می شود که در میانه ی کتابی جا مانده، در شروع کتابی تازه خریده؛ ناگهان کتابی تکراری را بر دست، از کنار قفسه، کم کم و قدم قدم به میز کنار تختت می رسانی و می نشینی و کتابی را می خوانی که این بار خاطره ای را نیز به همراه دارد از جنس داستان زندگانی ات.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

سر گیسوان بلند را نمی بافند


همیشه اینگونه بوده، کودکانی خوشبخت تر از دیگران متولد می شوند. یا لااقل چنین می نماید و قضاوت آسانی نیست که سالیان بعد و داستان های آدمیان را دنبال کنیم تا امتداد این خوشبختی را در زوال یا اوج آن بسنجیم و بعد تعادل خوشبختی ها را برای یکی از بدو تولد و دیگرانی سال های بعد از آن مشاهده کنیم.

بحثی است طولانی ولی پیش درآمدی است بر یکی از آن خوشبختی هایی که من همیشه به آن باور داشته ام. خوشبختی تولد از میان چند فرهنگ متفاوت. متفاوت از جهات بسیار و چنان جدا گویی که دنیاهای دیگری هستند. این که از آن ابتدا، در این زمان اندک زیست بر زمین، فرصت آن را داشته باشی که چند فرهنگ به مثابه چند دنیا را با آدمیان متفاوتش تجربه کنی یعنی شانسی برای زیستی چند گانه. یعنی زندگی چند قرنی آدمیانی را تجربه کردن که فرصتی است بی نظیر. ترس ها، شجاعت ها، غم ها و خنده هاشان که داستان هاشان و ترانه هاشان را با زبانی منحصر به خودشان بر دوش تو برای تجربه کردنشان گذارده اند، گویی تاریخ را چند پاره احساس کنی، گویی چند پاره زیست کنی.


به این بهانه، ترانه ی ساری گلین از آلبوم موسیقی به تماشای آب های سپید به گمانم انتخاب خوبی است، افسانه ها از آن عناصر منحصر به فرد داستان بالا است که گویی حتما باید ریشه در سلول هایت داشته باشند تا جادویشان را حس کنی.


به تماشای آب های سپید





به تماشای آب های سپید
حسین علیزاده و جیوان گاسپاریان
2005


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان