لو یا تان

بی دار مان

همه ی ما محکوم به تکرار هستیم!


زمان که می گذرد خواستنی های دست یافتنی کم کم باطن خویش را به نمایش می گذارند و آرزوهایی می شوند دست نایافتنی. و هر چه بیشتر می گذرد آرزوها نیز به محالات مبدل می گردند. یکی از آن خواستنی های همیشگی ام به روز بودن در خواندن کتاب ها بود. این که هیچوقت کتاب نخوانده ای از قبل نداشته باشم و کتاب هایی که نو به نو تالیف و ترجمه می شوند را همان روزهای اول نشر شروع به خواندن کنم. خب، عجیب نیست از آن جا که ما در انتهای زمان تاریخی جاری! قدم به این دنیا گذاشته ایم و قبل از ما انبوه کتاب ها بوده اند، آرزوی از ابتدا محالی بوده است ولی سعی در دستیابی به آن در مقیاس کتابخانه ی خود نیز حتی دوست داشتنی است. اما حالا گویا میلی دیگر نیز علاقه به راهبندان دارد. دوباره خوانی کتاب هایی که از کنار جلوس کرده شان بر کتابخانه که می گذری گویا صدایت می کنند و این بار نه خود کتاب تنها، که خاطرات لای صفحات و کلمات و آن زمان خاص خوانش نیز تو را فرا می خوانند. این می شود که در میانه ی کتابی جا مانده، در شروع کتابی تازه خریده؛ ناگهان کتابی تکراری را بر دست، از کنار قفسه، کم کم و قدم قدم به میز کنار تختت می رسانی و می نشینی و کتابی را می خوانی که این بار خاطره ای را نیز به همراه دارد از جنس داستان زندگانی ات.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

به کودکانگی یک خواب


رفته ایم برای کاری در یکی از طبقات. همراهی مان اتفاقی است و تصادفی جایی غیر از آن کلاس های بی روح هم را دیده ایم و طبقه ی پنجم هم برای هردومان ناآشنا. کار طول می کشد و کم کم هوا دارد تاریک می شود. کتابخانه ی آن بالا برای من کشف جدیدی است و لحظه ای از کنارش دور می شوم و مشغول کتاب ها و قفسه ها. از آن پشت بین قفسه ها لحظاتی بعد که می گذرم، از ما بین چند طبقه ی چوبی می بینمش نگران و کمی آشفته. کار او تمام شده است و شاید منتظر بهانه ای است برای خداحافظی. کتاب ها را رها می کنم و به سمتش می آیم. کتاب کوچکی را نشانم می دهد و در دستم می گذارد تا بهتر ببینمش و انگشتهایش، انگشتهایم را لمس می کنند. هوا تاریک شده است حالا و عجله دارد برای رفتن. همراهی اش می کنم و در کنار درختچه ی پاگرد سوم برگی به شالش بند می شود. عقب تر از اویم و سعی می کنم جوری که نبیند برگ را برگیرم و انگشتانم در طره های انتهای شالش غافلگیر می شوند و بر می گردد و نگاه می کند و لبخندی می زند و سرش را طوری می چرخاند تا انگشتانم آزاد شوند.  بعد قدم هایش تندتر می شوند و هر دو شروع می کنیم به دویدن و در راهروی طبقه ی اول دست هامان هم را غافلگیر می کنند و انگشتانش انگشتانم را در آغوش می گیرند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

همین چند صباح


گاهی چنان دردها زیاد می شوند که بی حس می شوی. یعنی همان اول که این گونه نیست. عصبانی می شوی. غصه ات می گیرد. سرگردان می گردی و در نهایت درمانده و ناتوان گویی واکنش هایت تنها به درون خودت خلاصه می شوند. بعد، کم کم و آرام آرام کرخت می شوی. دردهای بیشتر تنها بیمارت می کنند و روح را رها کرده و سراغ جسم ات می روند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

سر گیسوان بلند را نمی بافند


همیشه اینگونه بوده، کودکانی خوشبخت تر از دیگران متولد می شوند. یا لااقل چنین می نماید و قضاوت آسانی نیست که سالیان بعد و داستان های آدمیان را دنبال کنیم تا امتداد این خوشبختی را در زوال یا اوج آن بسنجیم و بعد تعادل خوشبختی ها را برای یکی از بدو تولد و دیگرانی سال های بعد از آن مشاهده کنیم.

بحثی است طولانی ولی پیش درآمدی است بر یکی از آن خوشبختی هایی که من همیشه به آن باور داشته ام. خوشبختی تولد از میان چند فرهنگ متفاوت. متفاوت از جهات بسیار و چنان جدا گویی که دنیاهای دیگری هستند. این که از آن ابتدا، در این زمان اندک زیست بر زمین، فرصت آن را داشته باشی که چند فرهنگ به مثابه چند دنیا را با آدمیان متفاوتش تجربه کنی یعنی شانسی برای زیستی چند گانه. یعنی زندگی چند قرنی آدمیانی را تجربه کردن که فرصتی است بی نظیر. ترس ها، شجاعت ها، غم ها و خنده هاشان که داستان هاشان و ترانه هاشان را با زبانی منحصر به خودشان بر دوش تو برای تجربه کردنشان گذارده اند، گویی تاریخ را چند پاره احساس کنی، گویی چند پاره زیست کنی.


به این بهانه، ترانه ی ساری گلین از آلبوم موسیقی به تماشای آب های سپید به گمانم انتخاب خوبی است، افسانه ها از آن عناصر منحصر به فرد داستان بالا است که گویی حتما باید ریشه در سلول هایت داشته باشند تا جادویشان را حس کنی.


به تماشای آب های سپید





به تماشای آب های سپید
حسین علیزاده و جیوان گاسپاریان
2005


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

من تا او


درخت زندگی - من تا اودرخت زندگی - من تا او

این را می توان قضاوت کرد اگر از همان جنس باشی؛ میان پسرانگی ات تا بزرگ سالی ات، میان پسرانگیشان تا بزرگسالیشان، تفاوت بزرگی نیست. هیچ وقت تفاوت بزرگی نبوده. همۀ ما مردها پسران جوانی در بطن خویش به جای گذاشته ایم تا آرزوها و قهرمانی های خیالی مان را مراقبت کنند ... تا زمانی که رخ دهند!  همه ی ما غرورها و شجاعت های انتظار رفته مان را به او سپرده ایم تا  به زمانی موعود. همه ی ما عشق های پنهانی مان را در او به امانت گذاشته ایم ... تا روزی برای آشکاری شان.  همه ی ما اشک ها و بغض ها را برای او گذاشته ایم تا تفاوتی را که می پندارند رقم زنیم. تا زمانی شاید در جایی به توصیفِ تپه های های فلاندر و سواحل نرماندی یا که نزدیک تر جزایر مجنون و دشت های شرهانی که جای می گذاریمشان و به پیش می رویم. که جای می گذارانشان و پیش می روند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

مای آهسته!


تصور من است یا حقیقت؟ ما مردان و پسران و پدران را کم تر گفته اند و آهسته تر شنیده اند؟  جای مان در ادبیات و سینما و موسیقی جایی عقب تر از زنان و دختران و مادران است. شاید از میان این آن را دیدن سخت است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

با تو ام، آن در میان


آقای روبات


- حرف زدن کمکی به من نمی کنه.

Mr. Robot | Created by Sam Esmail

حالا اسمش حرف نزدن هست ولی خدا میدونه چقدر با منِ درون در شبانه روز حرف می زنیم. برای من که گاهی به پرحرفی می کشه و باید به هوش باشم و دهان به مکالمه ی با غیر باز کنم تا حرف هام با خودم تموم بشه.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

آن خوی غریب


از میان تمام جنبه های زندگانی بشری، جنگ از غریب ترین آن هاست. خوی حیوانی و غریزه ی بقا و رفتارهایی که هیچ چهارچوبی در منطق ظاهری و باطنی آدمیان ندارند و کمتر جایی شاید بتوان از آن ها سراغ گرفت. جنگ جایی است که معنای برخی مفاهیم قراردادی میان آدمیان دگرگون می شود، صفات معانی جدیدی به خود می گیرند و برخی واژه ها بازتعریف می شوند. جنگ جایی است که گاه تمام پرده های دروغین زندگانی به ظاهر متمدن آدمیان را کنار می زند و خوی و روی عریانشان را در معرض نمایش می گذارد.

جنگ و تمام حاشیه های مرتبطش جهانی عجیب، متمایز از زمان رخداد آن است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

مازو خیس میسم


گاهی وقت ها هم هست که میان دو تصمیم چنان گرفتار می شوی که ترجیح می دهی همانطور که بر روی صندلی نشسته ای و خودت را به آن راه زده ای تا زمان بگذرد، به وخیم ترین عواقب تصمیم ناگرفته فکر کنی و بشوی آدم عجیبی که تصمیم هایش را از دید سوم شخص می نگرد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

باران است یا آفتاب؟!


شبیه هوای بهار شاید، حال این روزهای من است. حال این روزهای من؟ حال این سال های من است در این روزها. بهار را باید همین روزها چشید. برگ های تازه رسته هنوز آن سبز کمرنگ دوست داشتنی و هوا هنوز سرمازده ی برف های بالای کوه. چند روز غفلت کنید همه چیز تا سال بعد که فرصت دریافتنش تنها شاید دوباره مهیا شود اگر باشیم؛ تکرار مکررات رنگ های غبار گرفته خواهد بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان