لو یا تان

بی دار مان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

محاط بر محیط


به پهلوی راست، کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم و  لا‌کتابی! را کنار می گذارم و شروع می کنم به خواندن از ادامه ی بازمانده ی شب پیش. شروع می کنم و زمان را فراموش تا جایی که کلمات کلمه می شوند و جملات جمله و نوشته ها حالا چیزی شبیه آفتاب سر ظهر زمستان بر پوستی از سرما کرخت شده که گرم می کند مویرگ های زیر پوستت را و گرم می کند صورت منجمد شده را؛ کتاب و آفتاب.

جایی که خوانش متن لذتی عمیق را درونت جاری می کند و هنوز به قله نرسیده، که کلمات به اوج رسند، همانجاست که معمولا یک ربع گرد می چرخم و به پشت دراز می کشم و کتاب را نیم باز روی سینه می گذارم و دستانم را حلقه به پشت سر می رسانم و بعد آرام چشمانم را می بندم و هنوز لذت جاری میان ذهن را سر نکشیده به این فکر می کنم که کاش کتاب را زودتر خوانده بودم و کاش زودتر یافته بودمش. که کاش زودتر یافته بودمشان و کاش زودتر خوانده بودمشان.

ولی کمی که می گذرد به عادات تمام بارهای پیش با خودم می گویم از کجا معلوم  لذتی که خوانش این‌ـ‌زمانیِ کتاب دارد را آن زمان می داشته است که حالای من زمانیکه بیشتر سلول هایم نیز حتی بارها باز‌ـ‌متولد شده اند گویی که آدمی جدید زاده شده است و ذهنی که خاطرات بی شماری انباشته است و زدوده است فرسنگ ها دور است از حالای او. به تمام معادلات و مجهولات جهان خویش و تمام فرصت هایی که هرگز رخ نخواهند داد و زمان هایی که برای هر کاری کوتاهند و کتاب هایی که خوانده  و تجربیاتی که تجربه نخواهند شد، حالا باید متغیر خوش‌ـ‌زمانی را هم بیفزایم که چه کتاب هایی بیات شدند برای نازمانی خوانششان و چه کتابهایی که خام بودم برای خواندنشان، چه تجربه هایی که ...

هیچ چیز جهان همیشه به قاعده نیست و شاید همین است که دوست داشتنی اش می کند. جهان بدون حسرت ها و دریغ ها و فرصت هایی که از دست رفته اند و فرصت های پیش رو که باز از دست خواهند رفت(!) جهانی است ناشبیه چیزی که باید باشد. بر خلاف جهانی بزرگ تر از تو، باهوش تر و گریزپذیرتر.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اویان

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


دوا ـ به قول خودش ـ در نامه ای تعریف می کند یک بار که سر میزی با چند دوست پاتوقی و جدی که در حال مباحثه بوده اند سخت، نشسته بوده و غرق در کنج دنج خویش و موسیقی ملایم کافه یا همچو جایی بوده که آن وسط چند نفر هم همراه موسیقی بلند می شده اند و حرکات موزون! می کرده اند. تعریف می کرده که دخترک جوان همراه یکی از آن آدم های جدی هم، که گویی موسیقی و حرکات ملایم و موزون آدم ها او را هم به شادابی جوانی فرا می خوانده چشم در چشم تنها آدم فارغ آن جمع گردانده و دعوت کرده تا همراهش باشد در این سمفونی حرکات. او هم که حالی شاید نداشته برای همراهی و میلی، بعد از رد دعوت محترمانه ی اول، بار دوم برای عذرخواهی مودبانه می گفته پیرم و آن دختر جوان هم به قول او باز، بی خبر از سخن حافظ ما لابد، پاسخ می داده: بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد ..

آدم ها گاهی آدم هایی را نیاز دارند که به در آغوش کشیدنی هم که نباشد به نگاهی میهمانشان کنند تا تن را که خیر، جان را جوان کنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

همه ی ما محکوم به تکرار هستیم!


زمان که می گذرد خواستنی های دست یافتنی کم کم باطن خویش را به نمایش می گذارند و آرزوهایی می شوند دست نایافتنی. و هر چه بیشتر می گذرد آرزوها نیز به محالات مبدل می گردند. یکی از آن خواستنی های همیشگی ام به روز بودن در خواندن کتاب ها بود. این که هیچوقت کتاب نخوانده ای از قبل نداشته باشم و کتاب هایی که نو به نو تالیف و ترجمه می شوند را همان روزهای اول نشر شروع به خواندن کنم. خب، عجیب نیست از آن جا که ما در انتهای زمان تاریخی جاری! قدم به این دنیا گذاشته ایم و قبل از ما انبوه کتاب ها بوده اند، آرزوی از ابتدا محالی بوده است ولی سعی در دستیابی به آن در مقیاس کتابخانه ی خود نیز حتی دوست داشتنی است. اما حالا گویا میلی دیگر نیز علاقه به راهبندان دارد. دوباره خوانی کتاب هایی که از کنار جلوس کرده شان بر کتابخانه که می گذری گویا صدایت می کنند و این بار نه خود کتاب تنها، که خاطرات لای صفحات و کلمات و آن زمان خاص خوانش نیز تو را فرا می خوانند. این می شود که در میانه ی کتابی جا مانده، در شروع کتابی تازه خریده؛ ناگهان کتابی تکراری را بر دست، از کنار قفسه، کم کم و قدم قدم به میز کنار تختت می رسانی و می نشینی و کتابی را می خوانی که این بار خاطره ای را نیز به همراه دارد از جنس داستان زندگانی ات.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان