ظاهری بیآزار که احساسش میکنی و باطنی مجروح که با آن روبرو میشوی ...
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند از بند عادات برهاند و روزمرگی ها را شعری کند مدام زمزمه پذیر، موسیقیای کند مدام تکرار خواه یا ستاره ای که هر بار کشفش در تاریکی آسمان تپشی هماهنگ با سوسوی دیرینهایش مینوازد.
چه کسی شانههایمان را تکان خواهد داد قبل از انجماد شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که به انتظار و یا که به غفلت، روزمرگیهایمان را مرور میکنند؟
هر چه زمان بیشتر میگذرد، چیزهای بیشتری درونمان میمیرند. چیزهایی که آگاه به مرگشان نیستیم و روزی یا شبی میانه، خاطرمان را میآزرند که جای خالیشان را حس میکنیم و اما فراموش کردهایم چه بودند. حالا مانند نهالهای جوانی که خشک شدهاند به یاد نمیآریم نهال چه درختانی بودند و بذرشان چگونه و از کجا در ما جوانه زده بودند. تنها جای خالیشان و ردی از ساقهای جوان اما مرگدرآغوش گرفته را به یاد داریم چون خاطرهای محو و حفرههای سیاه درونمان که روز به روز بزرگتر میشوند؛ زمان که میگذرد.
باید بتوانی از خود و داستان هایت بیشتر بنویسی ولی دوست نداری و مایل نیستی. مشکل از آن جا آغاز می شود که میان این خواستن و دوست نداشتن کشمکشی مدام در جریان باشد و تو هر بار - به خود که دروغ نخواهی گفت - علت تازه ای برایش می یابی و شگفت زده می شوی از این چرخه بی پایان تغییرات درونیت که گویا هیچ گاه پایان نخواهند یافت؛ و گویا برای همیشه کودکی هستی خیال باف و خیال خواه و خیال زی که وارونه گذران می کند از خیال به حال.
اگر بپرسی آدم های این جا چه جوری اند، می گویم
مثل همه جای دیگر. نسل و نژاد آدمی راستی که از
یک قالب و قماش است بیش تر آن ها بیشتر وقتشان را
صرف گذران زندگی شان می کنند و آن اندک فرصتی که
برایشان به جا می ماند، چنان به وحشتشان می اندازد
که باهر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر می آیند
آه از این سرشت آدم ها