لو یا تان

بی دار مان

مادربزرگ مُرد

 

مادر بزرگ مرد. دو سال پیش. یک سال بعد از اولین و آخرین اشاره ام به او در نوشته هایم. در تنهایی مرد. سال ها بود تنها صدایش را شنیده بودم. همان صدای رنجور همیشگی این سال ها. اما در سفری اجباری برای کاری دیگر او را دیدم. آخرین تصویر از او چشمان خیره اش به چشمانم است که گویا در جستجوی کسی بود. مثل همه ی آن ماه های آخر قند می خواست. به او قند دادم و نگاهم می کرد. با آن چشمان ریز و خالی اش. شاید هم خالی چشمان خودم بود در چشمانش. نمی دانستم چند روز پس از بازگشتم، برای همیشه خواهد رفت. ناله هایش هنوز در گوشم است. ناله نبود، آهِ رنج بود. رنجِ بودن گویا. مادربزرگ. نمی خواستم برای مرگت بنویسم. می خواستم در آخرین نوشته ام از تو، هنوز زنده باشی. مرا می بینی؟ باز هم برایم چای شیرین خواهی آورد؟ برایت قند آوردم. همه چیز عوض شده. حالا هیچ کس هیچ کس را دوست ندارد. با رفتنت همه چیز گویا از هم گسست. چرا رنگ کودکی هامان انقدر کدر می شود وقتی بزرگ می شویم. آدم ها را چه می شود که همه چیز را از یاد می برند. مادربزرگ بلند شو. برایم یک مشت قند بیاور. چایی ام تلخ است.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اویان

دوست داشته باشی که نباشی

 

حالا می‌فهمم وقتی می‌گفت خسته شده است و دوست دارد دیگر نباشد حتی به قیمت نیست «بودن»‌ش یعنی چه. گاهی اوقات جهان اطرافت چنان تنگ می‌شود و غیرقابل تحمل که با تمام دوست داشتنی‌هایش دوست داشته باشی که نباشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

محیا

 

ظاهری بی‌آزار که احساسش می‌کنی و باطنی مجروح که با آن روبرو می‌شوی ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

بلند شو مادربزرگ

 

مثل ابر بهار گریه می‌کرد. من تنها صدای مویه‌ی ضعیفی را از پشت تلفن می‌شنیدم. شبیه ناله‌ای ممتد. مادربزرگ بود. مثل تمام این روزها و ماه‌ها بدون این‌که توصیف یا توانی برای سخن گفتن داشته باشد یا شرایطی را شرح دهد، تنها گریه می‌کرد. مادربزرگ هیچوقت به کسی بدی نکرده بود، او هیچوقت جز مهربانی برای دیگران و کمرویی در برابر دیگران چیز دیگری نداشت. او همیشه با آن جثه کوچکش و لباس‌های بافتنی ضخمیش حتی وسط تابستان تنها و تنها بوی خوش مهر را داشت و حالا چونان کودکی آزاردیده تنها در گوشه‌ای کنار دست کسی که او را کمتر غریبه می‌پندارد می‌نشیند و اشک می‌ریزد و هیچ کس نمی‌تواند آرامش کند. مادربزرگ؛ چه کار می‌توانم برایت بکنم؟ تو گویی در جهان خودت هستی و هیچ از جهان ما خبر نداری و گویی جز رنج هیچ چیز دیگری را تجربه نمی‌کنی. مویه‌های ضعیفت تنها زخمی است مدام بر روح و قلب ما. بلند شو، مثل همه آن سال‌ها بی‌صدا ولی طوری که حواست به همه جا بود باز چای یا شیرینی یا صبحانه‌ای برایمان آماده کن که عطر محبتت را بدهد. بلند شو مادربزرگ.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

روز آخِر

 

آن‌چه شب‌ها باید بر آن غلبه کرد، تنها خواب نیست ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

همه چیز تکراری است

 

تمام آزادی‌مان در بند کار و دغدغه زندگانی و شهر و خانه و ماشین و ابزار و تمام صفات انسانی متاثر از جامعه ای است که درون آن زیست می‌کنیم و به دنبال آزادی مدام نق می‌زنیم و آن را از دیگران طلبکاریم. باشد، باشیم؛ ولی در حقیقت تفاوتی ایجاد نمی‌کند. ما اسیر خویشتنیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

تنبلی نام دیگرش است ؟!

 

فرصت نمی‌کنم به تمام کارهایی که تمایل دارم برسم و کمال‌گرایی‌ام مرا سوق می‌دهد به کنار گذاشتن همه‌شان. و بعد به جای تمام آنی که نمی‌شود و تمام آنی که نیست؛ خیال؛ در تمام آنی که می‌توانست بشود. لااقل این طور کمال‌گرایی خودخواه به چیزی که می‌خواهد می‌رسد. چه تفاوتی می‌کند که در کجا؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

چه کسی شانه‌هایمان را تکان خواهد داد؟

 

دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسان‌هاست که بیم می‌دهد از روزمرگی‌ها را تسلیم شدن و بودن چنان که می‌خواهند و شاید نمی‌خواهی و نمی‌دانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانه‌ای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگی‌ها را چنان که شایسته‌اند از بند عادات برهاند و روزمرگی ها را شعری کند مدام زمزمه پذیر، موسیقی‌ای کند مدام تکرار خواه یا ستاره ای که هر بار کشفش در تاریکی آسمان تپشی هماهنگ با سوسوی دیرینه‌ایش می‌نوازد.

چه کسی شانه‌هایمان را تکان خواهد داد قبل از انجماد شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که به انتظار و یا که به غفلت، روزمرگی‌هایمان را مرور میکنند؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

حفره‌های سیاه

 

هر چه زمان بیشتر می‌گذرد، چیزهای بیشتری درونمان می‌میرند. چیزهایی که آگاه به مرگشان نیستیم و روزی یا شبی میانه، خاطرمان را می‌آزرند که جای خالی‌شان را حس می‌کنیم و اما فراموش کرده‌ایم چه بودند. حالا مانند نهال‌های جوانی که خشک شده‌اند به یاد نمی‌آریم نهال چه درختانی بودند و بذرشان چگونه و از کجا در ما جوانه زده بودند. تنها جای خالی‌شان و ردی از ساقه‌ای جوان اما مرگ‌درآغوش گرفته را به یاد داریم چون خاطره‌ای محو و حفره‌های سیاه درونمان که روز به روز بزرگ‌تر می‌شوند؛ زمان که می‌گذرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

از خیال به حال

 

باید بتوانی از خود و داستان هایت بیشتر بنویسی ولی دوست نداری و مایل نیستی. مشکل از آن جا آغاز می شود که میان این خواستن و دوست نداشتن کشمکشی مدام در جریان باشد و تو هر بار - به خود که دروغ نخواهی گفت - علت تازه ای برایش می یابی و شگفت زده می شوی از این چرخه بی پایان تغییرات درونیت که گویا هیچ گاه پایان نخواهند یافت؛ و گویا برای همیشه کودکی هستی خیال باف و خیال خواه و خیال زی که وارونه گذران می کند از خیال به حال.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان