لو یا تان

بی دار مان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

بلند شو مادربزرگ

 

مثل ابر بهار گریه می‌کرد. من تنها صدای مویه‌ی ضعیفی را از پشت تلفن می‌شنیدم. شبیه ناله‌ای ممتد. مادربزرگ بود. مثل تمام این روزها و ماه‌ها بدون این‌که توصیف یا توانی برای سخن گفتن داشته باشد یا شرایطی را شرح دهد، تنها گریه می‌کرد. مادربزرگ هیچوقت به کسی بدی نکرده بود، او هیچوقت جز مهربانی برای دیگران و کمرویی در برابر دیگران چیز دیگری نداشت. او همیشه با آن جثه کوچکش و لباس‌های بافتنی ضخمیش حتی وسط تابستان تنها و تنها بوی خوش مهر را داشت و حالا چونان کودکی آزاردیده تنها در گوشه‌ای کنار دست کسی که او را کمتر غریبه می‌پندارد می‌نشیند و اشک می‌ریزد و هیچ کس نمی‌تواند آرامش کند. مادربزرگ؛ چه کار می‌توانم برایت بکنم؟ تو گویی در جهان خودت هستی و هیچ از جهان ما خبر نداری و گویی جز رنج هیچ چیز دیگری را تجربه نمی‌کنی. مویه‌های ضعیفت تنها زخمی است مدام بر روح و قلب ما. بلند شو، مثل همه آن سال‌ها بی‌صدا ولی طوری که حواست به همه جا بود باز چای یا شیرینی یا صبحانه‌ای برایمان آماده کن که عطر محبتت را بدهد. بلند شو مادربزرگ.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

خاطرات فضایی!


شاید راسکین بوده که جایی گفته است: بدون معماری خاطراتی در طول تاریخ وجود نخواهند داشت. و خب اگر از رادیکالیزم مفهومی آن بگذریم به نظر چندان هم بیراه نبوده است. خاطراتی که در بناها شکل می گیرند و روحی که از خود باقی می گذارند حس غریبی دارد. مانند صداها که اعتقادی است مبنی بر آن که به علت خاصیت فیزیکی شان برای همیشه جاودانه اند و تمامی صداها از ابتدای جهان پیرامون ما موجود و باقی اند. یک بار در یکی از دره های تاریخی در غروبی سرد و خلوتی حاصل از محیط دور از دسترس، وارد یکی از دخمه های کلیسایی تاریخی شده بودم و تا چشمانم به سیاهی محض عادت کنند و فضای کوچک اتاقک را تشخیص دهم؛ جایی که گویا مکان خلوت راهبان و تارکان کلیسایی بوده است، حس عجیبی قبل از حواس ملموس دیگر ما آدم ها احاطه ام کرد و می توانستم به یقین بگویم در آن حفره ی محیط بر تاریکی تنها نیستم. که بعد از ترک من، قسمتی از من نیز مانند بسیاری کسان دیگر باقی ماند در جایی که کیفیت معماری اش روح را جدا می کرد و قسمتی از آن را با خود برای همیشه به یادگار نگاه می داشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

چنین است رسم زندگانی


همیشه چیزهایی است که نمی دانی که دیگری می داند و نمی داند که تو می دانی و با این همه با فرض دانستنشان اتفاقات پیش رو را قضاوت می کنی و اتفاقات پیش رو را قضاوت می کند و بعد خطوط به هم نزدیک می شوند و بیشتر وقت ها از هم دور می شوند ـ و از هم دور می شوند و بعد هیچوقت، هیچ کدامشان نمی فهمد که آن چیزهایی که فکر می کرده آن دیگری می داند را می دانسته یا نمی دانسته و اگر می دانست چنین می شد باز هم یا که نمی شد و برای همیشه سوال هایی می مانند که پاسخشان مدفون می شود و گاه البته شاید یک اتفاق و دیدار دوباره و اگر شاید جراتی بود و خاطراتی به یاد آورده می شد می توانست آشکارسازی باشد بر تمام آن دانسته ها و نادانسته ها و البته آن وقت دیگر خیلی دیر شده بود ـ و خیلی دیر شده بود. تنها می توانست حسرت ها را از ابهام درآورد و پیش رو گذارد و حسرتی بر حسرت تازه آشکار شده افزاید. ... و چنین است رسم زندگانی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان