باید برای همه فرق کند. جایی که بالاخره تسلیم می شوند و تمام آرزوهای خویش را مانند کوله باری سنگین، از دوش برکشیده و بر زمین می گذارند و با نگاهی حسرت بار؛ چشم بر آن و به پشت سر و راهی که طی کرده اند انداخته و پیش رویی بی افق را بعد نظاره می کنند و همچنان که هنوز به آن می نگرند پیش می روند. ابتدا با قدم های سنگین، شانه های عادت ناکرده به سبک بالی آزار دهنده و افکار مغشوش از آرزوهایی که حالا به دنبال مبدا هر کدام جستجو می کنند. آن یکی را چند سالگی بود که برداشتم؟ بزرگترینشان برای اوایل جوانی ام بود؟ لطیف ترینشان را با دیدن او بود که برگرفتم؟ محال ترینی که با اعتماد به نفسی باورنکردنی به چالش کشیدمش؟ یا آن یکی که از فرط کوچکی به حساب نمی آمد و اما دوست داشتنی ترینشان بود؟ فرقی نمی کند. حالا همه را در کوله باری یک جا پشت سر می گذارم و پیش می روم و این بار، کوله ای به پشت ندارم و اما خمیده تر از قبل نه شانه هایمان هستند که ذهنم است در سبکی امیدهایی که محرکش بودند برای پیش رفتن. برای پیش تر رفتن.