دره ای را تصور می کنم که در چند قدمی کناره ی آن چادری زده ام و هر روز تا نزدیک ترین نقطه به مرز سقوط آن پیش می روم و نگاهی به آن پایین می اندازم و دره را نه به واژه که به دیده حس می کنم. آن احساس! وسوسه ی پریدن و امکان سقوط و خطا و ترس و تصمیم چیزی است واقعی، ملموس و دست یافتنی حتی با اینکه نه قصد پریدن دارم و نه قصد خطا. حالا فرض می کنم در نزدیک آن کناره، بر روی تنه ی درختی کاغذی نصب شده که مرا را از انجام خطا و پرش از دره بر حذر می دارد. من همچنان قصد پریدن یا خطا را ندارم ولی تغییری در آن حس وسوسه و سقوط و خطا و تصمیم ایجاد شده است. گویی حالا چیزکی را از دست داده ام که هیچ ربطی به آن کاغذ و دره ندارد البته. چیزکی شخصی و درونی که دره را بازتعریفی دوباره می کند برای من.