رفته ایم برای کاری در یکی از طبقات. همراهی مان اتفاقی است و تصادفی جایی غیر از آن کلاس های بی روح هم را دیده ایم و طبقه ی پنجم هم برای هردومان ناآشنا. کار طول می کشد و کم کم هوا دارد تاریک می شود. کتابخانه ی آن بالا برای من کشف جدیدی است و لحظه ای از کنارش دور می شوم و مشغول کتاب ها و قفسه ها. از آن پشت بین قفسه ها لحظاتی بعد که می گذرم، از ما بین چند طبقه ی چوبی می بینمش نگران و کمی آشفته. کار او تمام شده است و شاید منتظر بهانه ای است برای خداحافظی. کتاب ها را رها می کنم و به سمتش می آیم. کتاب کوچکی را نشانم می دهد و در دستم می گذارد تا بهتر ببینمش و انگشتهایش، انگشتهایم را لمس می کنند. هوا تاریک شده است حالا و عجله دارد برای رفتن. همراهی اش می کنم و در کنار درختچه ی پاگرد سوم برگی به شالش بند می شود. عقب تر از اویم و سعی می کنم جوری که نبیند برگ را برگیرم و انگشتانم در طره های انتهای شالش غافلگیر می شوند و بر می گردد و نگاه می کند و لبخندی می زند و سرش را طوری می چرخاند تا انگشتانم آزاد شوند.  بعد قدم هایش تندتر می شوند و هر دو شروع می کنیم به دویدن و در راهروی طبقه ی اول دست هامان هم را غافلگیر می کنند و انگشتانش انگشتانم را در آغوش می گیرند.