به پهلوی راست، کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم و لاکتابی! را کنار می گذارم و شروع می کنم به خواندن از ادامه ی بازمانده ی شب پیش. شروع می کنم و زمان را فراموش تا جایی که کلمات کلمه می شوند و جملات جمله و نوشته ها حالا چیزی شبیه آفتاب سر ظهر زمستان بر پوستی از سرما کرخت شده که گرم می کند مویرگ های زیر پوستت را و گرم می کند صورت منجمد شده را؛ کتاب و آفتاب.
جایی که خوانش متن لذتی عمیق را درونت جاری می کند و هنوز به قله نرسیده، که کلمات به اوج رسند، همانجاست که معمولا یک ربع گرد می چرخم و به پشت دراز می کشم و کتاب را نیم باز روی سینه می گذارم و دستانم را حلقه به پشت سر می رسانم و بعد آرام چشمانم را می بندم و هنوز لذت جاری میان ذهن را سر نکشیده به این فکر می کنم که کاش کتاب را زودتر خوانده بودم و کاش زودتر یافته بودمش. که کاش زودتر یافته بودمشان و کاش زودتر خوانده بودمشان.
ولی کمی که می گذرد به عادات تمام بارهای پیش با خودم می گویم از کجا معلوم لذتی که خوانش اینـزمانیِ کتاب دارد را آن زمان می داشته است که حالای من زمانیکه بیشتر سلول هایم نیز حتی بارها بازـمتولد شده اند گویی که آدمی جدید زاده شده است و ذهنی که خاطرات بی شماری انباشته است و زدوده است فرسنگ ها دور است از حالای او. به تمام معادلات و مجهولات جهان خویش و تمام فرصت هایی که هرگز رخ نخواهند داد و زمان هایی که برای هر کاری کوتاهند و کتاب هایی که خوانده و تجربیاتی که تجربه نخواهند شد، حالا باید متغیر خوشـزمانی را هم بیفزایم که چه کتاب هایی بیات شدند برای نازمانی خوانششان و چه کتابهایی که خام بودم برای خواندنشان، چه تجربه هایی که ...
هیچ چیز جهان همیشه به قاعده نیست و شاید همین است که دوست داشتنی اش می کند. جهان بدون حسرت ها و دریغ ها و فرصت هایی که از دست رفته اند و فرصت های پیش رو که باز از دست خواهند رفت(!) جهانی است ناشبیه چیزی که باید باشد. بر خلاف جهانی بزرگ تر از تو، باهوش تر و گریزپذیرتر.