مثل ابر بهار گریه میکرد. من تنها صدای مویهی ضعیفی را از پشت تلفن میشنیدم. شبیه نالهای ممتد. مادربزرگ بود. مثل تمام این روزها و ماهها بدون اینکه توصیف یا توانی برای سخن گفتن داشته باشد یا شرایطی را شرح دهد، تنها گریه میکرد. مادربزرگ هیچوقت به کسی بدی نکرده بود، او هیچوقت جز مهربانی برای دیگران و کمرویی در برابر دیگران چیز دیگری نداشت. او همیشه با آن جثه کوچکش و لباسهای بافتنی ضخمیش حتی وسط تابستان تنها و تنها بوی خوش مهر را داشت و حالا چونان کودکی آزاردیده تنها در گوشهای کنار دست کسی که او را کمتر غریبه میپندارد مینشیند و اشک میریزد و هیچ کس نمیتواند آرامش کند. مادربزرگ؛ چه کار میتوانم برایت بکنم؟ تو گویی در جهان خودت هستی و هیچ از جهان ما خبر نداری و گویی جز رنج هیچ چیز دیگری را تجربه نمیکنی. مویههای ضعیفت تنها زخمی است مدام بر روح و قلب ما. بلند شو، مثل همه آن سالها بیصدا ولی طوری که حواست به همه جا بود باز چای یا شیرینی یا صبحانهای برایمان آماده کن که عطر محبتت را بدهد. بلند شو مادربزرگ.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.