الاویل می گوید: حالا که همه از مخاطرات و ملاحظات جهان می نویسند، بگذار ما از عاشقانه ها بگوییم که اگر ملاحظات و مخاطرات جهان روزی بعید، همسو شد؛ ما خاطراتی از آن خواهیم داشت و در میانهی تابستان که رود! خشکید، آن گاه ما از آب خواهیم گفت.
الاویل می گوید: حالا که همه از مخاطرات و ملاحظات جهان می نویسند، بگذار ما از عاشقانه ها بگوییم که اگر ملاحظات و مخاطرات جهان روزی بعید، همسو شد؛ ما خاطراتی از آن خواهیم داشت و در میانهی تابستان که رود! خشکید، آن گاه ما از آب خواهیم گفت.
همه در جهان خویش میزیند و زیستن برای برخیشان منحصر به همان وادی خویشتن است و برای برخی فراتر از آن در اشتراک با وادی دیگران. گاه چنان در جهان خویش غرق می شوند که برای همیشه ناشناخته-جهان می مانند بعضی هاشان؛ و چنان اندوه بار است این ناشناخته-جهان را پایان یافتن با آدمیانِ صاحبشان که گویی گونه ای آخرین را انقراض به تماشا نشسته ای. ناشناخته-جهان ها اما همیشه مانند سیاه چالی، برهمکنشی را شاید با آدم ها و اتفاقات و جهان داشته باشند محدود که تو در تاریکی مطلق تکرار ها و نبودها کشفشان کنی و سعی کنی بیشتر بشناسی شان.
تو نوری و جهانشان سیاه چال و یا تو سیاه چالی و جهانشان نور حالا ؟
دوا ـ به قول خودش ـ در نامه ای تعریف می کند یک بار که سر میزی با چند دوست پاتوقی و جدی که در حال مباحثه بوده اند سخت، نشسته بوده و غرق در کنج دنج خویش و موسیقی ملایم کافه یا همچو جایی بوده که آن وسط چند نفر هم همراه موسیقی بلند می شده اند و حرکات موزون! می کرده اند. تعریف می کرده که دخترک جوان همراه یکی از آن آدم های جدی هم، که گویی موسیقی و حرکات ملایم و موزون آدم ها او را هم به شادابی جوانی فرا می خوانده چشم در چشم تنها آدم فارغ آن جمع گردانده و دعوت کرده تا همراهش باشد در این سمفونی حرکات. او هم که حالی شاید نداشته برای همراهی و میلی، بعد از رد دعوت محترمانه ی اول، بار دوم برای عذرخواهی مودبانه می گفته پیرم و آن دختر جوان هم به قول او باز، بی خبر از سخن حافظ ما لابد، پاسخ می داده: بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد ..
آدم ها گاهی آدم هایی را نیاز دارند که به در آغوش کشیدنی هم که نباشد به نگاهی میهمانشان کنند تا تن را که خیر، جان را جوان کنند.
همیشه اینگونه بوده، کودکانی خوشبخت تر از دیگران متولد می شوند. یا لااقل چنین می نماید و قضاوت آسانی نیست که سالیان بعد و داستان های آدمیان را دنبال کنیم تا امتداد این خوشبختی را در زوال یا اوج آن بسنجیم و بعد تعادل خوشبختی ها را برای یکی از بدو تولد و دیگرانی سال های بعد از آن مشاهده کنیم.
بحثی است طولانی ولی پیش درآمدی است بر یکی از آن خوشبختی هایی که من همیشه به آن باور داشته ام. خوشبختی تولد از میان چند فرهنگ متفاوت. متفاوت از جهات بسیار و چنان جدا گویی که دنیاهای دیگری هستند. این که از آن ابتدا، در این زمان اندک زیست بر زمین، فرصت آن را داشته باشی که چند فرهنگ به مثابه چند دنیا را با آدمیان متفاوتش تجربه کنی یعنی شانسی برای زیستی چند گانه. یعنی زندگی چند قرنی آدمیانی را تجربه کردن که فرصتی است بی نظیر. ترس ها، شجاعت ها، غم ها و خنده هاشان که داستان هاشان و ترانه هاشان را با زبانی منحصر به خودشان بر دوش تو برای تجربه کردنشان گذارده اند، گویی تاریخ را چند پاره احساس کنی، گویی چند پاره زیست کنی.
به این بهانه، ترانه ی ساری گلین از آلبوم موسیقی به تماشای آب های سپید به گمانم انتخاب خوبی است، افسانه ها از آن عناصر منحصر به فرد داستان بالا است که گویی حتما باید ریشه در سلول هایت داشته باشند تا جادویشان را حس کنی.