لو یا تان

بی دار مان

۷ مطلب با موضوع «ساچ» ثبت شده است

شالی که در زمان غرق می شود زیباتر است


شاید بتوان در طبیعت جاهای آرامش بخش زیادی پیدا کرد، که زیاد هم می توان پیدا کرد. ولی در شهر حالا غیر از کافه های شلوغ و پارک هایی که همگی نقاط دنجشان به اشغال درآمده و پاتوق ها به معنای شخصی آن که در تعارض با مفهوم ذاتی شان است؛ پس وجودی ندارند و موزه هایی که آدم های بازیگر! درون آن ها غیرقابل تحملشان کرده یا چه می دانم گالری های خلوتی که این بار دیوارها و استندهاشان قابل تحمل نیست؛ معدود جاهایی هست هنوز، که بتوانی مال خود بدانی شان از بس که آدم ندارند و دست نخورده هستند تا جای لازم! یکی شان کتابخانه ای دنج در گوشه ای از شهر است که هم از هجوم ماگ به دست ها در امان مانده و هم جایی دارد به نام مخزن باز که تو می توانی ساعت ها میان ردیف قفسه های کتاب، روی زمینش پهن شوی و کتاب ورق بزنی در حالیکه شاید ساعتی نیز بگذرد و حتی یک نفر آرامشت را به هم نزند.


بعد حتی یک نفر هم آرامشت را به هم نزند و یک روز که میان قفسه ها می چرخی و کتاب ها را مزه مزه می کنی با نوک انگشتانت و برخیشان را بیرون می کشی و از چاپ اول بودنش و کاغذهای حالا بودار و زرد رنگش لذت لمس اولین انگشتان بر آن ها را می بری، از کنار شبحی رد می شوی که رد سیاه رنگ چشمانش تنها پیش رویت باقی مانده است و بعد دقایقی دیگر در ردیفی دیگر باز در گردش از آخرین قفسه ی راهروی انتهایی دوباره با او روبرو می شوی که شالش کمی عقب رفته است و مثل دقایق پیش خودت غرق در کتابی است و تا تو را می بیند گویی که به جهان بازگشته است کمی شالش را جا به جا می کند و تو نیز از کنارش رد می شوی و البته این جسارت را می کنی که از روی شانه اش کتابی را که در دست دارد را نگاهی بیندازی و خب انتخابش را دوست داری وقتی دارد نیه توچکا می خواند که: «مرگ! آری چنین سرانجامی نتیجه طبیعی و اجباری گذرانی است که او داشت. همه عواملی که او را در زندگی نگاه داشته بودند همچون سرابی پوچ و مبهم به یکباره محو و نابود شدند ...»


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
اویان

تمپو


الاویل می گفت همیشه هم کارهای پیچیده در میان نیست، تعریف می کرد روزهای پنج شنبه که بلوار کشاورز، یا خیابان انقلاب از چهار راه ولیعصر به سمت نرده های دانشگاه از دیگر روزها خلوت ترند، در قدم زدن های حالا تبدیل به عادت شده اش گاه کنار رهگذری مو پریشان! و نرگس ساق! ریتم گام هایش را یکسان می کرد و بدون لحظه ای عقب افتادن یا جلو زدن و بدون هیچ نگاه دوباره و گفتگویی او در سمتی و وی در سمت دیگر سعی می کرد مسافتی را با ایشان طی کند. بی خیال و قید از داوری رهگذر تنها زمانی را با یکی، قدم زدن می خواست گویی که این بامعناترین رفتارهاست در آن زمان خاص؛ که کمالـ انجامش را به خود بدهکار است. بعد هم لحظه‎ی انفصال از این زمان و مکان آنی بود که رهگذر می خواست باب گفتگویی یا اشارتی را باز بکند که مرگ «حال» بود آن زمان و پایانش، و قدم ها کند می شد یا تند برای هم مسیر شدن با رهگذر غریبه ای دیگر.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
اویان

خواستنِ نخواستن


دلم یک دوست می خواهد

که اوقاتی که دلتنگم

بگوید: خانه را ول کن!

بگو من کِی، کجا باشم؟

سعید صاحب علم


پ ن: توجه دارید که خواستن ها هم تاریخ انقضایی دارند، زمانی می رسد تنها چیزی که نمی خواهید یک دوست است. که تنها چیزی که نمی خواهید، خواستن است. و تنها چیزی که می خواهید تنهایی است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

که شرم بادت از آن زلف های آَشفته


موهایت شبیه اقیانوس آرام است؛

در یک روز طوفانی.

اسیر نامشان که شوی.

در هم خواهی شکست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


دوا ـ به قول خودش ـ در نامه ای تعریف می کند یک بار که سر میزی با چند دوست پاتوقی و جدی که در حال مباحثه بوده اند سخت، نشسته بوده و غرق در کنج دنج خویش و موسیقی ملایم کافه یا همچو جایی بوده که آن وسط چند نفر هم همراه موسیقی بلند می شده اند و حرکات موزون! می کرده اند. تعریف می کرده که دخترک جوان همراه یکی از آن آدم های جدی هم، که گویی موسیقی و حرکات ملایم و موزون آدم ها او را هم به شادابی جوانی فرا می خوانده چشم در چشم تنها آدم فارغ آن جمع گردانده و دعوت کرده تا همراهش باشد در این سمفونی حرکات. او هم که حالی شاید نداشته برای همراهی و میلی، بعد از رد دعوت محترمانه ی اول، بار دوم برای عذرخواهی مودبانه می گفته پیرم و آن دختر جوان هم به قول او باز، بی خبر از سخن حافظ ما لابد، پاسخ می داده: بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد ..

آدم ها گاهی آدم هایی را نیاز دارند که به در آغوش کشیدنی هم که نباشد به نگاهی میهمانشان کنند تا تن را که خیر، جان را جوان کنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

به کودکانگی یک خواب


رفته ایم برای کاری در یکی از طبقات. همراهی مان اتفاقی است و تصادفی جایی غیر از آن کلاس های بی روح هم را دیده ایم و طبقه ی پنجم هم برای هردومان ناآشنا. کار طول می کشد و کم کم هوا دارد تاریک می شود. کتابخانه ی آن بالا برای من کشف جدیدی است و لحظه ای از کنارش دور می شوم و مشغول کتاب ها و قفسه ها. از آن پشت بین قفسه ها لحظاتی بعد که می گذرم، از ما بین چند طبقه ی چوبی می بینمش نگران و کمی آشفته. کار او تمام شده است و شاید منتظر بهانه ای است برای خداحافظی. کتاب ها را رها می کنم و به سمتش می آیم. کتاب کوچکی را نشانم می دهد و در دستم می گذارد تا بهتر ببینمش و انگشتهایش، انگشتهایم را لمس می کنند. هوا تاریک شده است حالا و عجله دارد برای رفتن. همراهی اش می کنم و در کنار درختچه ی پاگرد سوم برگی به شالش بند می شود. عقب تر از اویم و سعی می کنم جوری که نبیند برگ را برگیرم و انگشتانم در طره های انتهای شالش غافلگیر می شوند و بر می گردد و نگاه می کند و لبخندی می زند و سرش را طوری می چرخاند تا انگشتانم آزاد شوند.  بعد قدم هایش تندتر می شوند و هر دو شروع می کنیم به دویدن و در راهروی طبقه ی اول دست هامان هم را غافلگیر می کنند و انگشتانش انگشتانم را در آغوش می گیرند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

سر گیسوان بلند را نمی بافند


همیشه اینگونه بوده، کودکانی خوشبخت تر از دیگران متولد می شوند. یا لااقل چنین می نماید و قضاوت آسانی نیست که سالیان بعد و داستان های آدمیان را دنبال کنیم تا امتداد این خوشبختی را در زوال یا اوج آن بسنجیم و بعد تعادل خوشبختی ها را برای یکی از بدو تولد و دیگرانی سال های بعد از آن مشاهده کنیم.

بحثی است طولانی ولی پیش درآمدی است بر یکی از آن خوشبختی هایی که من همیشه به آن باور داشته ام. خوشبختی تولد از میان چند فرهنگ متفاوت. متفاوت از جهات بسیار و چنان جدا گویی که دنیاهای دیگری هستند. این که از آن ابتدا، در این زمان اندک زیست بر زمین، فرصت آن را داشته باشی که چند فرهنگ به مثابه چند دنیا را با آدمیان متفاوتش تجربه کنی یعنی شانسی برای زیستی چند گانه. یعنی زندگی چند قرنی آدمیانی را تجربه کردن که فرصتی است بی نظیر. ترس ها، شجاعت ها، غم ها و خنده هاشان که داستان هاشان و ترانه هاشان را با زبانی منحصر به خودشان بر دوش تو برای تجربه کردنشان گذارده اند، گویی تاریخ را چند پاره احساس کنی، گویی چند پاره زیست کنی.


به این بهانه، ترانه ی ساری گلین از آلبوم موسیقی به تماشای آب های سپید به گمانم انتخاب خوبی است، افسانه ها از آن عناصر منحصر به فرد داستان بالا است که گویی حتما باید ریشه در سلول هایت داشته باشند تا جادویشان را حس کنی.


به تماشای آب های سپید





به تماشای آب های سپید
حسین علیزاده و جیوان گاسپاریان
2005


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان