مادر بزرگ مرد. دو سال پیش. یک سال بعد از اولین و آخرین اشاره ام به او در نوشته هایم. در تنهایی مرد. سال ها بود تنها صدایش را شنیده بودم. همان صدای رنجور همیشگی این سال ها. اما در سفری اجباری برای کاری دیگر او را دیدم. آخرین تصویر از او چشمان خیره اش به چشمانم است که گویا در جستجوی کسی بود. مثل همه ی آن ماه های آخر قند می خواست. به او قند دادم و نگاهم می کرد. با آن چشمان ریز و خالی اش. شاید هم خالی چشمان خودم بود در چشمانش. نمی دانستم چند روز پس از بازگشتم، برای همیشه خواهد رفت. ناله هایش هنوز در گوشم است. ناله نبود، آهِ رنج بود. رنجِ بودن گویا. مادربزرگ. نمی خواستم برای مرگت بنویسم. می خواستم در آخرین نوشته ام از تو، هنوز زنده باشی. مرا می بینی؟ باز هم برایم چای شیرین خواهی آورد؟ برایت قند آوردم. همه چیز عوض شده. حالا هیچ کس هیچ کس را دوست ندارد. با رفتنت همه چیز گویا از هم گسست. چرا رنگ کودکی هامان انقدر کدر می شود وقتی بزرگ می شویم. آدم ها را چه می شود که همه چیز را از یاد می برند. مادربزرگ بلند شو. برایم یک مشت قند بیاور. چایی ام تلخ است.