لو یا تان

بی دار مان

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

همه ی ما محکوم به تکرار هستیم!


زمان که می گذرد خواستنی های دست یافتنی کم کم باطن خویش را به نمایش می گذارند و آرزوهایی می شوند دست نایافتنی. و هر چه بیشتر می گذرد آرزوها نیز به محالات مبدل می گردند. یکی از آن خواستنی های همیشگی ام به روز بودن در خواندن کتاب ها بود. این که هیچوقت کتاب نخوانده ای از قبل نداشته باشم و کتاب هایی که نو به نو تالیف و ترجمه می شوند را همان روزهای اول نشر شروع به خواندن کنم. خب، عجیب نیست از آن جا که ما در انتهای زمان تاریخی جاری! قدم به این دنیا گذاشته ایم و قبل از ما انبوه کتاب ها بوده اند، آرزوی از ابتدا محالی بوده است ولی سعی در دستیابی به آن در مقیاس کتابخانه ی خود نیز حتی دوست داشتنی است. اما حالا گویا میلی دیگر نیز علاقه به راهبندان دارد. دوباره خوانی کتاب هایی که از کنار جلوس کرده شان بر کتابخانه که می گذری گویا صدایت می کنند و این بار نه خود کتاب تنها، که خاطرات لای صفحات و کلمات و آن زمان خاص خوانش نیز تو را فرا می خوانند. این می شود که در میانه ی کتابی جا مانده، در شروع کتابی تازه خریده؛ ناگهان کتابی تکراری را بر دست، از کنار قفسه، کم کم و قدم قدم به میز کنار تختت می رسانی و می نشینی و کتابی را می خوانی که این بار خاطره ای را نیز به همراه دارد از جنس داستان زندگانی ات.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

به کودکانگی یک خواب


رفته ایم برای کاری در یکی از طبقات. همراهی مان اتفاقی است و تصادفی جایی غیر از آن کلاس های بی روح هم را دیده ایم و طبقه ی پنجم هم برای هردومان ناآشنا. کار طول می کشد و کم کم هوا دارد تاریک می شود. کتابخانه ی آن بالا برای من کشف جدیدی است و لحظه ای از کنارش دور می شوم و مشغول کتاب ها و قفسه ها. از آن پشت بین قفسه ها لحظاتی بعد که می گذرم، از ما بین چند طبقه ی چوبی می بینمش نگران و کمی آشفته. کار او تمام شده است و شاید منتظر بهانه ای است برای خداحافظی. کتاب ها را رها می کنم و به سمتش می آیم. کتاب کوچکی را نشانم می دهد و در دستم می گذارد تا بهتر ببینمش و انگشتهایش، انگشتهایم را لمس می کنند. هوا تاریک شده است حالا و عجله دارد برای رفتن. همراهی اش می کنم و در کنار درختچه ی پاگرد سوم برگی به شالش بند می شود. عقب تر از اویم و سعی می کنم جوری که نبیند برگ را برگیرم و انگشتانم در طره های انتهای شالش غافلگیر می شوند و بر می گردد و نگاه می کند و لبخندی می زند و سرش را طوری می چرخاند تا انگشتانم آزاد شوند.  بعد قدم هایش تندتر می شوند و هر دو شروع می کنیم به دویدن و در راهروی طبقه ی اول دست هامان هم را غافلگیر می کنند و انگشتانش انگشتانم را در آغوش می گیرند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

همین چند صباح


گاهی چنان دردها زیاد می شوند که بی حس می شوی. یعنی همان اول که این گونه نیست. عصبانی می شوی. غصه ات می گیرد. سرگردان می گردی و در نهایت درمانده و ناتوان گویی واکنش هایت تنها به درون خودت خلاصه می شوند. بعد، کم کم و آرام آرام کرخت می شوی. دردهای بیشتر تنها بیمارت می کنند و روح را رها کرده و سراغ جسم ات می روند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان