لو یا تان

بی دار مان

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم ها» ثبت شده است

در میانه‌ی تابستان که رود خشکید ...


حالا میانه‌های میانه ای از تابستان است و رودها گویی که خشکیده اند و حالا آدم ها نیز گویی خشکیده اند و بهانه ها بسیار و نمودهای ظاهریشان بسیار تر و جهان کوچکشان را فریاد می زنند که بیشتر می خواسته اند و حالا محدود شده اند به اجبارها و تحمیل ها و به ناخواسته ها می تازند و به دیگران می تازند و به نزدیک می تازند و به دور هم شاید در دل و نه در زبان اما. آدم ها حالا بهانه گیر شده اند، بهانه شان اما بهانه ای بیش نیست که اگر بهانه ها شان سر جایش بود حالا وقت رود شدن است و نه خشکیدن. میانه ی تابستان که رودها همه می خشکند، وقت آب شدن است برای باقی ماندن رود و نه خشکیدن و خشکاندن برای بلعیدن آب.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اویان

آب هم که روشن باشد، خاک تاریک است


هر کدام از ما وجهی تاریک و ترسناک ازخود را می شناسیم. وجهی که خودآگاه ما معمولا سعی در پنهان کردنش دارد اگر انسان هایی معمول باشیم. در موقعیت های گوناگون و در موقعیت های خاص که از آن زیر، از اعماق ذهن و شاید بیشتر در تنهایی مان آن حجم از تاریکی به سطح هجوم می اورد شاید حتی خود نیز از آن هیولای خفته بهراسیم. تصور وجودمان بدون این راز مدفون؛ هر چند کمرنگ، هر چند محو و ناپایدار، تصور کاملی نخواهد بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اویان

سخت سهل ساده


گمان می کنی کودکانه؛ که شاید این دیگری حالا که کتاب خانه اش به وسعت خانه اش است اسیر تعصبات و محدودیت خیال و تنگی نظر نباشد، یا آن دیگری حالا که مسافر همیشگی راه هاست لااقل همه جانبه تر به قضایا نگاه کند، شاید آن یکی که عالِمی است در عالَم خویش اندکی دورتر از مسائل به آن ها تامل کند و یا آن دورتر آدمی به اعتبار تجربه و موی سپید خویش عمیق تر و وسیع تر بنگرد. ولی همیشه هر کدامشان در جایی لنگ می زنند. همیشه نقصی از آن ها نمود پیدا می کند که تحملشان را برایت سخت می کند و اسارتشان در وجهی و بعدی سخت سهل ساده شان می کند چونان کاغذی سفید که بلافاصله خسته ات می کنند.
آدم ها بیشتر از آن که گمان می کنند در اسارت اند و دم از آزادی بیرون از اسارت گاه خویشتن می زنند. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
اویان

روزی چشم هایت را خواهی بست


روزی چشم هایت را خواهی بست


آدم ها، موقعیت ها و محیط؛ شاید از تاثیر گذارترین عناصر تجربه اندوزی هستند. عناصری که گاه در رخدادی غیرمنتظره و غیر مترقبه و گاه در رویدادهایی گزین شده مورد تجربه قرار می گیرند و یا تجربه مان می کنند! و تجربه مان می کنند همان گونه که ما تجربه شان می کنیم. هر چند شاید هم پوشانی هایی در این عناصر وجود داشته باشند ولی به هر حال هر کدام به عنوان موقعیت های ویژه ای در دسترس اند و نیستند و گاه نیاز به تلاش برای بودنشان است.

محیط و موقعیت ها را که کنار بگذاریم، آدم ها از خاص ترین وجوه تجربه اندوزی هستند. آدم ها فراتر از عناصر دیگر خود زاینده ی تجربیاتی تغییر پذیر و نو در زمان های گوناگون اند که همین بر پیشی گرفتنشان از دیگر ذکر شده ها کافی است. هر روز با آدمیان گوناگون منتخب و یا اتفاقی؛ رو در رو می شویم و لختی می چشیمشان و لختی حتی نیز شاید بودنشان را نخواهیم ولی برداشت هامان از آنان، دیده هامان، شنیده هامان همه خاصه اگر تجربه کردنشان را خواسته باشیم از آن رو که زمانِ کمی است فرصت زیستن برای تجربه کردن هر چه بیشتر تجربه کردنی ها، مجال غنیمتی است برای کاراکتر سازی موجودات بی نظیری که هر یک داستانی دارند و چون کتابی بسته می مانند و حال تو دوست داری بگشاییشان و بیشتر خوانیشان و دانی که جهانی مملو از موجودات خیالی که واقعی می نمایانند و یا واقعیانی که خیالی هستند چگونه است از نگاه آنان و چگونه بوده تا به حال. آن گاه خود را در کنار آنان در حال کشف جهانی می بینی که هنوز برایت یک راز است و راز بوده و گویا راز خواهد ماند و شاید این غریب ترین و خواستنی ترین راز مکشوف ناشده برایت خواهد ماند تا روزی که چشمانت را بر رویش خواهی بست و فکر می کنی لابد، زمانی دیگر، جهانی دیگر، باز نفسی و ذهنی خواهد بود که خیال کند، تجربه کردن آدم ها هر چند از آن کنار، خاموش، سر در میان شاخه های درخت! و گاه چَشم بر چمن های زیر پایت و گاه آسمان بالای سرت، آدینه ای را به سر کردن می ارزد.


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
اویان

اکسیر سادگی


لابد این طور بود! از آن شب گردی های کم تر اتفاق افتان جمعه شب. نزدیک های تعطیلی اکسیر در خیابان ولیعصر جایی کنار خیابان، نزدیک تر به آن هنگام پارک ماشین حساب جدول سرکشیده به خیابان جدا از باقی رفقایش را نکرده و بعد سپر ماشین سلام کنان به جدول او را در آغوش گرفته. پیاده شدن و نگاهی به وضعیت رخ داده برای رهایی هر چه آسان تر و بعد پشت فرمان مردی سیگار به لب آن چنان که گویی جهان را بی خیال بود نگاهی به سپر و جدول کنان با دست هایش گویی که وظیفه ای روزمره را به سر انجام می رساند با چند راهنمایی کوچک با کمترین هم آغوشی بیشتر، سپر را از جدول رهانیدن و بعد همانطور سر به آسمان و زمین گویی که همان راه رفته اش را بدون برخورد با ما می رود و رفت و من هم پیاده به اکسیری که حالا چراغ های طبقات بالاییش کم کم خاموش می شدند و من معلوم نبود برای چه آن آخر شب باید به مانند آیینی باستانی سرکی به میزها و مبل ها و کمدها و آویزها و مجسمگان! و خرده ریزهای در خلوتش بزنم با این که هیچ وقت قصد خرید از این فروشگاه جمیع زرق و برق ها و گاه پنهان شدگانی دل ربا را دوست نداشته ام و باز اما آخر شب های نزدیک به تعطیلی اش را دوست داشته ام و نداشته ام. قصه آن مرد بود و یا شب و یا اکسیر و یا خیابان. قصه سپر بود و جدول و یا شب های تهران؟!*


*فعل ها و زمان های ملنگ


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اویان

چراغ ها خاموش می شوند ..


اگر اشتباه نکنم در فصل اول آن سریال معروف بود که جایی آن آقایی که تصاویر مرگ همسرش را برای دیگران مرور می کند، لحظه ی خاموشی ذهن (مرگ) همسرش را چنین توصیف می کند که: " مرگ؛ پایان تمام چیزهایی که بودیم و تمام چیزهایی که می خواستیم بشویم."
 آدم ها، با مرگ هاشان چنین می شوند: پایان تمام چیزهایی که بودند و پایان تمام چیزهایی که می خواستند باشند. برای برخی آدم ها، معدودی از آن ها، آن هایی که نشانی از خود چه در مقیاس یک شخص و شهر و چه در مقیاس یک جمع و جهان به جای می گذارند شاید، پایانی بر چیزهایی که بودند نباشد البته. بودنشان با کارهاشان همیشه هست و تکرار می شود و مرور ولی آن بخش دوم برای همه، هم برای آن برخی ها و هم برای اغلب دیگران بدون شک تمام می شود. و چقدر آن بخش دوم برای همه ی آدم ها بزرگ تر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

چنین است رسم زندگانی


همیشه چیزهایی است که نمی دانی که دیگری می داند و نمی داند که تو می دانی و با این همه با فرض دانستنشان اتفاقات پیش رو را قضاوت می کنی و اتفاقات پیش رو را قضاوت می کند و بعد خطوط به هم نزدیک می شوند و بیشتر وقت ها از هم دور می شوند ـ و از هم دور می شوند و بعد هیچوقت، هیچ کدامشان نمی فهمد که آن چیزهایی که فکر می کرده آن دیگری می داند را می دانسته یا نمی دانسته و اگر می دانست چنین می شد باز هم یا که نمی شد و برای همیشه سوال هایی می مانند که پاسخشان مدفون می شود و گاه البته شاید یک اتفاق و دیدار دوباره و اگر شاید جراتی بود و خاطراتی به یاد آورده می شد می توانست آشکارسازی باشد بر تمام آن دانسته ها و نادانسته ها و البته آن وقت دیگر خیلی دیر شده بود ـ و خیلی دیر شده بود. تنها می توانست حسرت ها را از ابهام درآورد و پیش رو گذارد و حسرتی بر حسرت تازه آشکار شده افزاید. ... و چنین است رسم زندگانی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

خرامان آهنی


آپارتمان های کنار خیابان را همیشه بیشتر دوست می داشته ام. لااقل اکنون که چنین است. یکی از زمان-اختصاص های فعلی ام، گذاشتن صندلی بر روی بالکن طویل و مثلث شکل خانه ای است در نیمه های شب و لیوان چای گرمی بر خلاف همیشه نه در ماگ سفالی که در جامی شیشه ای به دست نشستن و منتظر ماشین های گاه گدار عبوری در دل شب زیر نور نارنجی رنگ خیابان بودن و بعد تماشا کردنشان و داستان هاشان را کشف کردن که در این نیمه های شب به کجا می روند و از کجا می آیند و چرا آن یکی آن همه عجله داشت و این یکی خرامان خرامان! خیابان را گویی که گز می کرد و لابد بی خوابی به سرش زده و حالا دوست دارد آرام آرام براند تا صبح شود و برگردد خانه و روی تخت دراز بکشد و فکر کند دیشب چرا دوست داشت خرامان خرامان خیابان را در حالی که شبحی جام به دست از آن بالا تماشایش می کرد گز کند؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

مرزهایی برای پشت سر گذاردن


باید برای همه فرق کند. جایی که بالاخره تسلیم می شوند و تمام آرزوهای خویش را مانند کوله باری سنگین، از دوش برکشیده و بر زمین می گذارند و با نگاهی حسرت بار؛ چشم بر آن و به پشت سر و راهی که طی کرده اند انداخته و پیش رویی بی افق را بعد نظاره می کنند و همچنان که هنوز به آن می نگرند پیش می روند. ابتدا با قدم های سنگین، شانه های عادت ناکرده به سبک بالی آزار دهنده و افکار مغشوش از آرزوهایی که حالا به دنبال مبدا هر کدام جستجو می کنند. آن یکی را چند سالگی بود که برداشتم؟ بزرگترینشان برای اوایل جوانی ام بود؟ لطیف ترینشان را با دیدن او بود که برگرفتم؟ محال ترینی که با اعتماد به نفسی باورنکردنی به چالش کشیدمش؟ یا آن یکی که از فرط کوچکی به حساب نمی آمد و اما دوست داشتنی ترینشان بود؟ فرقی نمی کند. حالا همه را در کوله باری یک جا پشت سر می گذارم و پیش می روم و این بار، کوله ای به پشت ندارم و اما خمیده تر از قبل نه شانه هایمان هستند که ذهنم است در سبکی امیدهایی که محرکش بودند برای پیش رفتن. برای پیش تر رفتن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


دوا ـ به قول خودش ـ در نامه ای تعریف می کند یک بار که سر میزی با چند دوست پاتوقی و جدی که در حال مباحثه بوده اند سخت، نشسته بوده و غرق در کنج دنج خویش و موسیقی ملایم کافه یا همچو جایی بوده که آن وسط چند نفر هم همراه موسیقی بلند می شده اند و حرکات موزون! می کرده اند. تعریف می کرده که دخترک جوان همراه یکی از آن آدم های جدی هم، که گویی موسیقی و حرکات ملایم و موزون آدم ها او را هم به شادابی جوانی فرا می خوانده چشم در چشم تنها آدم فارغ آن جمع گردانده و دعوت کرده تا همراهش باشد در این سمفونی حرکات. او هم که حالی شاید نداشته برای همراهی و میلی، بعد از رد دعوت محترمانه ی اول، بار دوم برای عذرخواهی مودبانه می گفته پیرم و آن دختر جوان هم به قول او باز، بی خبر از سخن حافظ ما لابد، پاسخ می داده: بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد ..

آدم ها گاهی آدم هایی را نیاز دارند که به در آغوش کشیدنی هم که نباشد به نگاهی میهمانشان کنند تا تن را که خیر، جان را جوان کنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان