لو یا تان

بی دار مان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چای» ثبت شده است

مادربزرگ مُرد

 

مادر بزرگ مرد. دو سال پیش. یک سال بعد از اولین و آخرین اشاره ام به او در نوشته هایم. در تنهایی مرد. سال ها بود تنها صدایش را شنیده بودم. همان صدای رنجور همیشگی این سال ها. اما در سفری اجباری برای کاری دیگر او را دیدم. آخرین تصویر از او چشمان خیره اش به چشمانم است که گویا در جستجوی کسی بود. مثل همه ی آن ماه های آخر قند می خواست. به او قند دادم و نگاهم می کرد. با آن چشمان ریز و خالی اش. شاید هم خالی چشمان خودم بود در چشمانش. نمی دانستم چند روز پس از بازگشتم، برای همیشه خواهد رفت. ناله هایش هنوز در گوشم است. ناله نبود، آهِ رنج بود. رنجِ بودن گویا. مادربزرگ. نمی خواستم برای مرگت بنویسم. می خواستم در آخرین نوشته ام از تو، هنوز زنده باشی. مرا می بینی؟ باز هم برایم چای شیرین خواهی آورد؟ برایت قند آوردم. همه چیز عوض شده. حالا هیچ کس هیچ کس را دوست ندارد. با رفتنت همه چیز گویا از هم گسست. چرا رنگ کودکی هامان انقدر کدر می شود وقتی بزرگ می شویم. آدم ها را چه می شود که همه چیز را از یاد می برند. مادربزرگ بلند شو. برایم یک مشت قند بیاور. چایی ام تلخ است.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اویان

در ستایش جزئیات


حالا چند روزی است صبح های زود که سراغ کتری می روم و زیرش را روشن می کنم و به اتاق بر می گردم و باز به سراغش می روم تا چای تازه را دم کنم، در آستانه ی آشپزخانه چند لحظه ای تامل می کنم و به قطره های حاصل از بخار بر بک گراند! شیشه ای اجاق گاز خیره می شوم و چقدر خوب است این قاب. تا به حال عاشق قطره های آب روی سطح شیشه ای درب عمود ایستاده اجاق گاز شده اید؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

باران راس شش صبح


پشت پنجره باشی تا آرام آرام روشن شدن هوا را چای داغ به دست ببینی و خیابان خلوت خیس خورده از باران شب قبل را هم و بعد راس ساعت شش صبح باران هم بگیرد و تو خیال کنی آدمی است که بسیاری از ساعات صبح عمرش را پشت پنجره چای به دست و خیابان-نگاه! به سر می کند و بعضی روزها جهان خوشبختش می کند و غافلگیری های بارانی و برفی هم چاشنی صبح مرگی هایش می کند و او با خود می گوید چه تفاوتی می کند مگر!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

خرامان آهنی


آپارتمان های کنار خیابان را همیشه بیشتر دوست می داشته ام. لااقل اکنون که چنین است. یکی از زمان-اختصاص های فعلی ام، گذاشتن صندلی بر روی بالکن طویل و مثلث شکل خانه ای است در نیمه های شب و لیوان چای گرمی بر خلاف همیشه نه در ماگ سفالی که در جامی شیشه ای به دست نشستن و منتظر ماشین های گاه گدار عبوری در دل شب زیر نور نارنجی رنگ خیابان بودن و بعد تماشا کردنشان و داستان هاشان را کشف کردن که در این نیمه های شب به کجا می روند و از کجا می آیند و چرا آن یکی آن همه عجله داشت و این یکی خرامان خرامان! خیابان را گویی که گز می کرد و لابد بی خوابی به سرش زده و حالا دوست دارد آرام آرام براند تا صبح شود و برگردد خانه و روی تخت دراز بکشد و فکر کند دیشب چرا دوست داشت خرامان خرامان خیابان را در حالی که شبحی جام به دست از آن بالا تماشایش می کرد گز کند؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان