لو یا تان

بی دار مان

۷ مطلب با موضوع «هزارتو» ثبت شده است

از آن قرارهای احمقانه ...


این هم یکی از آن ها بود که تا وقتی آن کار را انجام نداده باشم این کار را نخواهم کرد. از آن قرارهای خودساخته ی در لحظاتی خاص و شخصی. زمانی که سر به هوایی هایت سر به آسمان گذاشته اند و تو دوست داری چنین باشی و دوست ندارند چنان باشی. زمانی که مثل آن خلسه های همیشگی جهان را از دورتر می بینی و تصمیم می گیری به تلافی تمام سر به سر گذاشتن هایش با تو سر به سرش بگذاری و در قدم اول برای مدتی رهایش کنی که رهایت کند و بعد زمانی می گذرد و می بینی هر دو هم را رها کرده ایم و در میانه ی زمانی هستی که پر از هیچ است. پوچی خود خواسته ای که آن نقش منفی حروف شکل دهنده اش را نمی بینی و همه می بینند.

بعد از آن خلسه اما نه آن کار را کرده ای هنوز و نه بر مدار معمولیات و قاعده ها این کار را. خب چه می شود کرد که باز می شود شروع یک قرار جدید که فعلا قراری نگذاری که قرار گذاشتن بر مدار عقل می گذرد اگر قرار بر رخدادش باشد و نه احساس.

از این پوسته ی خویشتن چگونه می توانم رها شوم تا زمانی که بر مدار طبیعییات می خواهند‎ تو را و بر مدار معمولییات می خواهی خود را ؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

محاط بر محیط


به پهلوی راست، کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم و  لا‌کتابی! را کنار می گذارم و شروع می کنم به خواندن از ادامه ی بازمانده ی شب پیش. شروع می کنم و زمان را فراموش تا جایی که کلمات کلمه می شوند و جملات جمله و نوشته ها حالا چیزی شبیه آفتاب سر ظهر زمستان بر پوستی از سرما کرخت شده که گرم می کند مویرگ های زیر پوستت را و گرم می کند صورت منجمد شده را؛ کتاب و آفتاب.

جایی که خوانش متن لذتی عمیق را درونت جاری می کند و هنوز به قله نرسیده، که کلمات به اوج رسند، همانجاست که معمولا یک ربع گرد می چرخم و به پشت دراز می کشم و کتاب را نیم باز روی سینه می گذارم و دستانم را حلقه به پشت سر می رسانم و بعد آرام چشمانم را می بندم و هنوز لذت جاری میان ذهن را سر نکشیده به این فکر می کنم که کاش کتاب را زودتر خوانده بودم و کاش زودتر یافته بودمش. که کاش زودتر یافته بودمشان و کاش زودتر خوانده بودمشان.

ولی کمی که می گذرد به عادات تمام بارهای پیش با خودم می گویم از کجا معلوم  لذتی که خوانش این‌ـ‌زمانیِ کتاب دارد را آن زمان می داشته است که حالای من زمانیکه بیشتر سلول هایم نیز حتی بارها باز‌ـ‌متولد شده اند گویی که آدمی جدید زاده شده است و ذهنی که خاطرات بی شماری انباشته است و زدوده است فرسنگ ها دور است از حالای او. به تمام معادلات و مجهولات جهان خویش و تمام فرصت هایی که هرگز رخ نخواهند داد و زمان هایی که برای هر کاری کوتاهند و کتاب هایی که خوانده  و تجربیاتی که تجربه نخواهند شد، حالا باید متغیر خوش‌ـ‌زمانی را هم بیفزایم که چه کتاب هایی بیات شدند برای نازمانی خوانششان و چه کتابهایی که خام بودم برای خواندنشان، چه تجربه هایی که ...

هیچ چیز جهان همیشه به قاعده نیست و شاید همین است که دوست داشتنی اش می کند. جهان بدون حسرت ها و دریغ ها و فرصت هایی که از دست رفته اند و فرصت های پیش رو که باز از دست خواهند رفت(!) جهانی است ناشبیه چیزی که باید باشد. بر خلاف جهانی بزرگ تر از تو، باهوش تر و گریزپذیرتر.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اویان

آن ـ گاه ما از آب خواهیم گفت

 

الاویل می گوید: حالا که همه از مخاطرات و ملاحظات جهان می نویسند، بگذار ما از عاشقانه ها بگوییم که اگر ملاحظات و مخاطرات جهان روزی بعید، همسو شد؛ ما خاطراتی از آن خواهیم داشت و در میانه‌ی تابستان که رود! خشکید، آن گاه ما از آب خواهیم گفت.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
اویان

سخت سهل ساده


گمان می کنی کودکانه؛ که شاید این دیگری حالا که کتاب خانه اش به وسعت خانه اش است اسیر تعصبات و محدودیت خیال و تنگی نظر نباشد، یا آن دیگری حالا که مسافر همیشگی راه هاست لااقل همه جانبه تر به قضایا نگاه کند، شاید آن یکی که عالِمی است در عالَم خویش اندکی دورتر از مسائل به آن ها تامل کند و یا آن دورتر آدمی به اعتبار تجربه و موی سپید خویش عمیق تر و وسیع تر بنگرد. ولی همیشه هر کدامشان در جایی لنگ می زنند. همیشه نقصی از آن ها نمود پیدا می کند که تحملشان را برایت سخت می کند و اسارتشان در وجهی و بعدی سخت سهل ساده شان می کند چونان کاغذی سفید که بلافاصله خسته ات می کنند.
آدم ها بیشتر از آن که گمان می کنند در اسارت اند و دم از آزادی بیرون از اسارت گاه خویشتن می زنند. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
اویان

روزی چشم هایت را خواهی بست


روزی چشم هایت را خواهی بست


آدم ها، موقعیت ها و محیط؛ شاید از تاثیر گذارترین عناصر تجربه اندوزی هستند. عناصری که گاه در رخدادی غیرمنتظره و غیر مترقبه و گاه در رویدادهایی گزین شده مورد تجربه قرار می گیرند و یا تجربه مان می کنند! و تجربه مان می کنند همان گونه که ما تجربه شان می کنیم. هر چند شاید هم پوشانی هایی در این عناصر وجود داشته باشند ولی به هر حال هر کدام به عنوان موقعیت های ویژه ای در دسترس اند و نیستند و گاه نیاز به تلاش برای بودنشان است.

محیط و موقعیت ها را که کنار بگذاریم، آدم ها از خاص ترین وجوه تجربه اندوزی هستند. آدم ها فراتر از عناصر دیگر خود زاینده ی تجربیاتی تغییر پذیر و نو در زمان های گوناگون اند که همین بر پیشی گرفتنشان از دیگر ذکر شده ها کافی است. هر روز با آدمیان گوناگون منتخب و یا اتفاقی؛ رو در رو می شویم و لختی می چشیمشان و لختی حتی نیز شاید بودنشان را نخواهیم ولی برداشت هامان از آنان، دیده هامان، شنیده هامان همه خاصه اگر تجربه کردنشان را خواسته باشیم از آن رو که زمانِ کمی است فرصت زیستن برای تجربه کردن هر چه بیشتر تجربه کردنی ها، مجال غنیمتی است برای کاراکتر سازی موجودات بی نظیری که هر یک داستانی دارند و چون کتابی بسته می مانند و حال تو دوست داری بگشاییشان و بیشتر خوانیشان و دانی که جهانی مملو از موجودات خیالی که واقعی می نمایانند و یا واقعیانی که خیالی هستند چگونه است از نگاه آنان و چگونه بوده تا به حال. آن گاه خود را در کنار آنان در حال کشف جهانی می بینی که هنوز برایت یک راز است و راز بوده و گویا راز خواهد ماند و شاید این غریب ترین و خواستنی ترین راز مکشوف ناشده برایت خواهد ماند تا روزی که چشمانت را بر رویش خواهی بست و فکر می کنی لابد، زمانی دیگر، جهانی دیگر، باز نفسی و ذهنی خواهد بود که خیال کند، تجربه کردن آدم ها هر چند از آن کنار، خاموش، سر در میان شاخه های درخت! و گاه چَشم بر چمن های زیر پایت و گاه آسمان بالای سرت، آدینه ای را به سر کردن می ارزد.


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
اویان

اکسیر سادگی


لابد این طور بود! از آن شب گردی های کم تر اتفاق افتان جمعه شب. نزدیک های تعطیلی اکسیر در خیابان ولیعصر جایی کنار خیابان، نزدیک تر به آن هنگام پارک ماشین حساب جدول سرکشیده به خیابان جدا از باقی رفقایش را نکرده و بعد سپر ماشین سلام کنان به جدول او را در آغوش گرفته. پیاده شدن و نگاهی به وضعیت رخ داده برای رهایی هر چه آسان تر و بعد پشت فرمان مردی سیگار به لب آن چنان که گویی جهان را بی خیال بود نگاهی به سپر و جدول کنان با دست هایش گویی که وظیفه ای روزمره را به سر انجام می رساند با چند راهنمایی کوچک با کمترین هم آغوشی بیشتر، سپر را از جدول رهانیدن و بعد همانطور سر به آسمان و زمین گویی که همان راه رفته اش را بدون برخورد با ما می رود و رفت و من هم پیاده به اکسیری که حالا چراغ های طبقات بالاییش کم کم خاموش می شدند و من معلوم نبود برای چه آن آخر شب باید به مانند آیینی باستانی سرکی به میزها و مبل ها و کمدها و آویزها و مجسمگان! و خرده ریزهای در خلوتش بزنم با این که هیچ وقت قصد خرید از این فروشگاه جمیع زرق و برق ها و گاه پنهان شدگانی دل ربا را دوست نداشته ام و باز اما آخر شب های نزدیک به تعطیلی اش را دوست داشته ام و نداشته ام. قصه آن مرد بود و یا شب و یا اکسیر و یا خیابان. قصه سپر بود و جدول و یا شب های تهران؟!*


*فعل ها و زمان های ملنگ


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اویان

گاهی اوقات | شنیدنی ها


گاهی اوقات بهتر است چیزهایی را به ما بگویند که از آن ها متنفریم تا چیزهایی که علاقه مند به شنیدنشان هستیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان