حالا میفهمم وقتی میگفت خسته شده است و دوست دارد دیگر نباشد حتی به قیمت نیست «بودن»ش یعنی چه. گاهی اوقات جهان اطرافت چنان تنگ میشود و غیرقابل تحمل که با تمام دوست داشتنیهایش دوست داشته باشی که نباشی.
حالا میفهمم وقتی میگفت خسته شده است و دوست دارد دیگر نباشد حتی به قیمت نیست «بودن»ش یعنی چه. گاهی اوقات جهان اطرافت چنان تنگ میشود و غیرقابل تحمل که با تمام دوست داشتنیهایش دوست داشته باشی که نباشی.
مثل ابر بهار گریه میکرد. من تنها صدای مویهی ضعیفی را از پشت تلفن میشنیدم. شبیه نالهای ممتد. مادربزرگ بود. مثل تمام این روزها و ماهها بدون اینکه توصیف یا توانی برای سخن گفتن داشته باشد یا شرایطی را شرح دهد، تنها گریه میکرد. مادربزرگ هیچوقت به کسی بدی نکرده بود، او هیچوقت جز مهربانی برای دیگران و کمرویی در برابر دیگران چیز دیگری نداشت. او همیشه با آن جثه کوچکش و لباسهای بافتنی ضخمیش حتی وسط تابستان تنها و تنها بوی خوش مهر را داشت و حالا چونان کودکی آزاردیده تنها در گوشهای کنار دست کسی که او را کمتر غریبه میپندارد مینشیند و اشک میریزد و هیچ کس نمیتواند آرامش کند. مادربزرگ؛ چه کار میتوانم برایت بکنم؟ تو گویی در جهان خودت هستی و هیچ از جهان ما خبر نداری و گویی جز رنج هیچ چیز دیگری را تجربه نمیکنی. مویههای ضعیفت تنها زخمی است مدام بر روح و قلب ما. بلند شو، مثل همه آن سالها بیصدا ولی طوری که حواست به همه جا بود باز چای یا شیرینی یا صبحانهای برایمان آماده کن که عطر محبتت را بدهد. بلند شو مادربزرگ.
این هم یکی از آن ها بود که تا وقتی آن کار را انجام نداده باشم این کار را نخواهم کرد. از آن قرارهای خودساخته ی در لحظاتی خاص و شخصی. زمانی که سر به هوایی هایت سر به آسمان گذاشته اند و تو دوست داری چنین باشی و دوست ندارند چنان باشی. زمانی که مثل آن خلسه های همیشگی جهان را از دورتر می بینی و تصمیم می گیری به تلافی تمام سر به سر گذاشتن هایش با تو سر به سرش بگذاری و در قدم اول برای مدتی رهایش کنی که رهایت کند و بعد زمانی می گذرد و می بینی هر دو هم را رها کرده ایم و در میانه ی زمانی هستی که پر از هیچ است. پوچی خود خواسته ای که آن نقش منفی حروف شکل دهنده اش را نمی بینی و همه می بینند.
بعد از آن خلسه اما نه آن کار را کرده ای هنوز و نه بر مدار معمولیات و قاعده ها این کار را. خب چه می شود کرد که باز می شود شروع یک قرار جدید که فعلا قراری نگذاری که قرار گذاشتن بر مدار عقل می گذرد اگر قرار بر رخدادش باشد و نه احساس.
از این پوسته ی خویشتن چگونه می توانم رها شوم تا زمانی که بر مدار طبیعییات می خواهند تو را و بر مدار معمولییات می خواهی خود را ؟
به پهلوی راست، کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم و لاکتابی! را کنار می گذارم و شروع می کنم به خواندن از ادامه ی بازمانده ی شب پیش. شروع می کنم و زمان را فراموش تا جایی که کلمات کلمه می شوند و جملات جمله و نوشته ها حالا چیزی شبیه آفتاب سر ظهر زمستان بر پوستی از سرما کرخت شده که گرم می کند مویرگ های زیر پوستت را و گرم می کند صورت منجمد شده را؛ کتاب و آفتاب.
جایی که خوانش متن لذتی عمیق را درونت جاری می کند و هنوز به قله نرسیده، که کلمات به اوج رسند، همانجاست که معمولا یک ربع گرد می چرخم و به پشت دراز می کشم و کتاب را نیم باز روی سینه می گذارم و دستانم را حلقه به پشت سر می رسانم و بعد آرام چشمانم را می بندم و هنوز لذت جاری میان ذهن را سر نکشیده به این فکر می کنم که کاش کتاب را زودتر خوانده بودم و کاش زودتر یافته بودمش. که کاش زودتر یافته بودمشان و کاش زودتر خوانده بودمشان.
ولی کمی که می گذرد به عادات تمام بارهای پیش با خودم می گویم از کجا معلوم لذتی که خوانش اینـزمانیِ کتاب دارد را آن زمان می داشته است که حالای من زمانیکه بیشتر سلول هایم نیز حتی بارها بازـمتولد شده اند گویی که آدمی جدید زاده شده است و ذهنی که خاطرات بی شماری انباشته است و زدوده است فرسنگ ها دور است از حالای او. به تمام معادلات و مجهولات جهان خویش و تمام فرصت هایی که هرگز رخ نخواهند داد و زمان هایی که برای هر کاری کوتاهند و کتاب هایی که خوانده و تجربیاتی که تجربه نخواهند شد، حالا باید متغیر خوشـزمانی را هم بیفزایم که چه کتاب هایی بیات شدند برای نازمانی خوانششان و چه کتابهایی که خام بودم برای خواندنشان، چه تجربه هایی که ...
هیچ چیز جهان همیشه به قاعده نیست و شاید همین است که دوست داشتنی اش می کند. جهان بدون حسرت ها و دریغ ها و فرصت هایی که از دست رفته اند و فرصت های پیش رو که باز از دست خواهند رفت(!) جهانی است ناشبیه چیزی که باید باشد. بر خلاف جهانی بزرگ تر از تو، باهوش تر و گریزپذیرتر.
یکی از آن نقطه هایی که گاه در آن متوقف می شوی الکن بودن واژه ها برای توصیف اندیشه هایی است که در سر داری. اندیشه که نه، موقعیت هایی که درباره شان فکر می کنی و زبان نه از نبود واژگان و نقص آن ها که از نیازِ به بی شمار واژگانی که برای توصیف آن موقعیت یا فکر مورد نیاز است بند می آید. خود این توصیف نیز شاید کمی سخت باشد ولی گاه مجموعه ای از تصورات ذهنی در رابطه با موضوعی خاص در سر شکل می گیرند که به نظر جهانِ تو را به خوبی تصویر می کنند ولی تنها در ذهن خودت و اگر قصدی بر ترسیم این جهان برای دیگران داشته باشی آن وقت است که در می مانی. گویی به تمامِ کلمات و بی انتها زمان نیاز باشد تا توصیف کنی آن چه را که در ذهن داری. برای همین رهایش می کنی و مشغول می شوی به چیزهایی که در توصیفشان در نخواهی ماند. به همین راحتی چیزهایی است که به جایی می روند که غبار بگیرند و چند صباحی بعد دوباره هجوم بیاورند و ناامیدانه بازگردند و این چرخه تکرار شود و در نهایت هم آدمی با ناگفته هایی از جهان و معنای جهان خویش که خود نیز ناپدید می شود برای دیگرانی که نه جهان او را شناختند و نه معنای او را از جهانِ خویش.