لو یا تان

بی دار مان

در ستایش جزئیات


حالا چند روزی است صبح های زود که سراغ کتری می روم و زیرش را روشن می کنم و به اتاق بر می گردم و باز به سراغش می روم تا چای تازه را دم کنم، در آستانه ی آشپزخانه چند لحظه ای تامل می کنم و به قطره های حاصل از بخار بر بک گراند! شیشه ای اجاق گاز خیره می شوم و چقدر خوب است این قاب. تا به حال عاشق قطره های آب روی سطح شیشه ای درب عمود ایستاده اجاق گاز شده اید؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

زبانِ بی زبانی


یکی از آن نقطه هایی که گاه در آن متوقف می شوی الکن بودن واژه ها برای توصیف اندیشه هایی است که در سر داری. اندیشه که نه، موقعیت هایی که درباره شان فکر می کنی و زبان نه از نبود واژگان و نقص آن ها که از نیازِ به بی شمار واژگانی که برای توصیف آن موقعیت یا فکر مورد نیاز است بند می آید. خود این توصیف نیز شاید کمی سخت باشد ولی گاه مجموعه ای از تصورات ذهنی در رابطه با موضوعی خاص در سر شکل می گیرند که به نظر جهانِ تو را به خوبی تصویر می کنند ولی تنها در ذهن خودت و اگر قصدی بر ترسیم این جهان برای دیگران داشته باشی آن وقت است که در می مانی. گویی به تمامِ کلمات و بی انتها زمان نیاز باشد تا توصیف کنی آن چه را که در ذهن داری. برای همین رهایش می کنی و مشغول می شوی به چیزهایی که در توصیفشان در نخواهی ماند. به همین راحتی چیزهایی است که به جایی می روند که غبار بگیرند و چند صباحی بعد دوباره هجوم بیاورند و ناامیدانه بازگردند و این چرخه تکرار شود و در نهایت هم آدمی با ناگفته هایی از جهان و معنای جهان خویش که خود نیز ناپدید می شود برای دیگرانی که نه جهان او را شناختند و نه معنای او را از جهانِ خویش.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

نمودِ نمادینِ نبودن


چند روزی که جهان را تمام و کمال و به معنای واقعی کلمه رها می کنی، یعنی رها چنان که آدم ها را گویی که نبوده اند و نیستند از یاد می بری، پایت را از خانه با تمام کارهایی که بیرون منتظر توست  نمی گذاری و زنگ های تلفن که پی ات را می گیرند بی توجه به حال خود می گذاری و انتقامت را از بازی های جهان بر تو با بی توجهیِ تام به آن می گیری و بعد روز سوم یا چهارم که سر بلند می کنی در آینه ی جلوی روشویی و صورتی می بینی با ته ریشی چند روزه و به خود می گویی این بهترین نِمود نبودنم در این چند روزه ی دنیاست. گویاترینشان.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

... آذر

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

ولیکن دلــــــــیر نیست


این مــــــــــــــرد پای خواستنم جــــــــــــــان نمی دهد

با این که عــــــاشق است ولیکن دلـــــــــیر نــیــــست*


بعد دوست شاعر اضافه کرده بود: وصال سهم دلیران است و نه عاشقان.


*شاعر: نفیسه سادات موسوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

باران راس شش صبح


پشت پنجره باشی تا آرام آرام روشن شدن هوا را چای داغ به دست ببینی و خیابان خلوت خیس خورده از باران شب قبل را هم و بعد راس ساعت شش صبح باران هم بگیرد و تو خیال کنی آدمی است که بسیاری از ساعات صبح عمرش را پشت پنجره چای به دست و خیابان-نگاه! به سر می کند و بعضی روزها جهان خوشبختش می کند و غافلگیری های بارانی و برفی هم چاشنی صبح مرگی هایش می کند و او با خود می گوید چه تفاوتی می کند مگر!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

چراغ ها خاموش می شوند ..


اگر اشتباه نکنم در فصل اول آن سریال معروف بود که جایی آن آقایی که تصاویر مرگ همسرش را برای دیگران مرور می کند، لحظه ی خاموشی ذهن (مرگ) همسرش را چنین توصیف می کند که: " مرگ؛ پایان تمام چیزهایی که بودیم و تمام چیزهایی که می خواستیم بشویم."
 آدم ها، با مرگ هاشان چنین می شوند: پایان تمام چیزهایی که بودند و پایان تمام چیزهایی که می خواستند باشند. برای برخی آدم ها، معدودی از آن ها، آن هایی که نشانی از خود چه در مقیاس یک شخص و شهر و چه در مقیاس یک جمع و جهان به جای می گذارند شاید، پایانی بر چیزهایی که بودند نباشد البته. بودنشان با کارهاشان همیشه هست و تکرار می شود و مرور ولی آن بخش دوم برای همه، هم برای آن برخی ها و هم برای اغلب دیگران بدون شک تمام می شود. و چقدر آن بخش دوم برای همه ی آدم ها بزرگ تر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

چنین است رسم زندگانی


همیشه چیزهایی است که نمی دانی که دیگری می داند و نمی داند که تو می دانی و با این همه با فرض دانستنشان اتفاقات پیش رو را قضاوت می کنی و اتفاقات پیش رو را قضاوت می کند و بعد خطوط به هم نزدیک می شوند و بیشتر وقت ها از هم دور می شوند ـ و از هم دور می شوند و بعد هیچوقت، هیچ کدامشان نمی فهمد که آن چیزهایی که فکر می کرده آن دیگری می داند را می دانسته یا نمی دانسته و اگر می دانست چنین می شد باز هم یا که نمی شد و برای همیشه سوال هایی می مانند که پاسخشان مدفون می شود و گاه البته شاید یک اتفاق و دیدار دوباره و اگر شاید جراتی بود و خاطراتی به یاد آورده می شد می توانست آشکارسازی باشد بر تمام آن دانسته ها و نادانسته ها و البته آن وقت دیگر خیلی دیر شده بود ـ و خیلی دیر شده بود. تنها می توانست حسرت ها را از ابهام درآورد و پیش رو گذارد و حسرتی بر حسرت تازه آشکار شده افزاید. ... و چنین است رسم زندگانی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

کنترل ..


جذاب ترین! بخش ماجرا این جاست که هر زمان احساس کنترل کامل بر موضوعی را داری، از جایی، به نحوی غافلگیرانه عدم کنترلی! را مواجه می شوی که اگر آن کنترل اولیه ی فرضی نبود احتمالا اوضاع خوب تر پیش می رفت. گویی کسی جایی تکیه بر دیوار ایستاده و با پوزخندی می گوید: تحویل بگیر! این هم از شوخی امروز!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان

خرامان آهنی


آپارتمان های کنار خیابان را همیشه بیشتر دوست می داشته ام. لااقل اکنون که چنین است. یکی از زمان-اختصاص های فعلی ام، گذاشتن صندلی بر روی بالکن طویل و مثلث شکل خانه ای است در نیمه های شب و لیوان چای گرمی بر خلاف همیشه نه در ماگ سفالی که در جامی شیشه ای به دست نشستن و منتظر ماشین های گاه گدار عبوری در دل شب زیر نور نارنجی رنگ خیابان بودن و بعد تماشا کردنشان و داستان هاشان را کشف کردن که در این نیمه های شب به کجا می روند و از کجا می آیند و چرا آن یکی آن همه عجله داشت و این یکی خرامان خرامان! خیابان را گویی که گز می کرد و لابد بی خوابی به سرش زده و حالا دوست دارد آرام آرام براند تا صبح شود و برگردد خانه و روی تخت دراز بکشد و فکر کند دیشب چرا دوست داشت خرامان خرامان خیابان را در حالی که شبحی جام به دست از آن بالا تماشایش می کرد گز کند؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اویان