شاید بتوان در طبیعت جاهای آرامش بخش زیادی پیدا کرد، که زیاد هم می توان پیدا کرد. ولی در شهر حالا غیر از کافه های شلوغ و پارک هایی که همگی نقاط دنجشان به اشغال درآمده و پاتوق ها به معنای شخصی آن که در تعارض با مفهوم ذاتی شان است؛ پس وجودی ندارند و موزه هایی که آدم های بازیگر! درون آن ها غیرقابل تحملشان کرده یا چه می دانم گالری های خلوتی که این بار دیوارها و استندهاشان قابل تحمل نیست؛ معدود جاهایی هست هنوز، که بتوانی مال خود بدانی شان از بس که آدم ندارند و دست نخورده هستند تا جای لازم! یکی شان کتابخانه ای دنج در گوشه ای از شهر است که هم از هجوم ماگ به دست ها در امان مانده و هم جایی دارد به نام مخزن باز که تو می توانی ساعت ها میان ردیف قفسه های کتاب، روی زمینش پهن شوی و کتاب ورق بزنی در حالیکه شاید ساعتی نیز بگذرد و حتی یک نفر آرامشت را به هم نزند.


بعد حتی یک نفر هم آرامشت را به هم نزند و یک روز که میان قفسه ها می چرخی و کتاب ها را مزه مزه می کنی با نوک انگشتانت و برخیشان را بیرون می کشی و از چاپ اول بودنش و کاغذهای حالا بودار و زرد رنگش لذت لمس اولین انگشتان بر آن ها را می بری، از کنار شبحی رد می شوی که رد سیاه رنگ چشمانش تنها پیش رویت باقی مانده است و بعد دقایقی دیگر در ردیفی دیگر باز در گردش از آخرین قفسه ی راهروی انتهایی دوباره با او روبرو می شوی که شالش کمی عقب رفته است و مثل دقایق پیش خودت غرق در کتابی است و تا تو را می بیند گویی که به جهان بازگشته است کمی شالش را جا به جا می کند و تو نیز از کنارش رد می شوی و البته این جسارت را می کنی که از روی شانه اش کتابی را که در دست دارد را نگاهی بیندازی و خب انتخابش را دوست داری وقتی دارد نیه توچکا می خواند که: «مرگ! آری چنین سرانجامی نتیجه طبیعی و اجباری گذرانی است که او داشت. همه عواملی که او را در زندگی نگاه داشته بودند همچون سرابی پوچ و مبهم به یکباره محو و نابود شدند ...»