یکی از آن نقطه هایی که گاه در آن متوقف می شوی الکن بودن واژه ها برای توصیف اندیشه هایی است که در سر داری. اندیشه که نه، موقعیت هایی که درباره شان فکر می کنی و زبان نه از نبود واژگان و نقص آن ها که از نیازِ به بی شمار واژگانی که برای توصیف آن موقعیت یا فکر مورد نیاز است بند می آید. خود این توصیف نیز شاید کمی سخت باشد ولی گاه مجموعه ای از تصورات ذهنی در رابطه با موضوعی خاص در سر شکل می گیرند که به نظر جهانِ تو را به خوبی تصویر می کنند ولی تنها در ذهن خودت و اگر قصدی بر ترسیم این جهان برای دیگران داشته باشی آن وقت است که در می مانی. گویی به تمامِ کلمات و بی انتها زمان نیاز باشد تا توصیف کنی آن چه را که در ذهن داری. برای همین رهایش می کنی و مشغول می شوی به چیزهایی که در توصیفشان در نخواهی ماند. به همین راحتی چیزهایی است که به جایی می روند که غبار بگیرند و چند صباحی بعد دوباره هجوم بیاورند و ناامیدانه بازگردند و این چرخه تکرار شود و در نهایت هم آدمی با ناگفته هایی از جهان و معنای جهان خویش که خود نیز ناپدید می شود برای دیگرانی که نه جهان او را شناختند و نه معنای او را از جهانِ خویش.