پشت پنجره باشی تا آرام آرام روشن شدن هوا را چای داغ به دست ببینی و خیابان خلوت خیس خورده از باران شب قبل را هم و بعد راس ساعت شش صبح باران هم بگیرد و تو خیال کنی آدمی است که بسیاری از ساعات صبح عمرش را پشت پنجره چای به دست و خیابان-نگاه! به سر می کند و بعضی روزها جهان خوشبختش می کند و غافلگیری های بارانی و برفی هم چاشنی صبح مرگی هایش می کند و او با خود می گوید چه تفاوتی می کند مگر!