الاویل می گفت همیشه هم کارهای پیچیده در میان نیست، تعریف می کرد روزهای پنج شنبه که بلوار کشاورز، یا خیابان انقلاب از چهار راه ولیعصر به سمت نرده های دانشگاه از دیگر روزها خلوت ترند، در قدم زدن های حالا تبدیل به عادت شده اش گاه کنار رهگذری مو پریشان! و نرگس ساق! ریتم گام هایش را یکسان می کرد و بدون لحظه ای عقب افتادن یا جلو زدن و بدون هیچ نگاه دوباره و گفتگویی او در سمتی و وی در سمت دیگر سعی می کرد مسافتی را با ایشان طی کند. بی خیال و قید از داوری رهگذر تنها زمانی را با یکی، قدم زدن می خواست گویی که این بامعناترین رفتارهاست در آن زمان خاص؛ که کمالـ انجامش را به خود بدهکار است. بعد هم لحظه‎ی انفصال از این زمان و مکان آنی بود که رهگذر می خواست باب گفتگویی یا اشارتی را باز بکند که مرگ «حال» بود آن زمان و پایانش، و قدم ها کند می شد یا تند برای هم مسیر شدن با رهگذر غریبه ای دیگر.